『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_سی_یکم حدیث: وایسا
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سی_دوم
- عمار..عمار..عمار۲
کمال:اینا چرا جواب نمیدن...
سابقه نداشت حدیث بیسیم رو جواب نده...
مرتضی: چی شد کمال کجا موندن؟
کمال: هیچی اصلا جواب نمیدن...
مرتضی با تعجب گفت: چی!!!!
جواب نمیدن؟؟!!!!!!!!
مگه میشه؟!!!!
کمال: نمیدونم خدا رحم کنه...
کمال: حسین بیا اینجا...
حسین: بله آقا..
کمال: حسین یه چیز میگم هول نکن فقط..
حسین: چی شده؟
کمال: دختر ها بیسیمشون رو جواب نمیدند...
میخوام بری ردشون رو از موبایل هاشون بزنی ببینم کجا موندن...
حسین نگران پرسید..
- ای وای...
چشم الان میرم..
سریع رفت و تبلت رو برداشت...
قبل از اینکه رد موبایل ها رو بزنه یه ایمیل توجهش رو جلب کرد...
ایمیل رو باز کرد..
- ما سرما خوردیم...
حالمون خیلی بده..
حسین: ای وااایی..
آقاکمال!
کمال سریع خودشو رسوند به حسین..
- چی شد حسین؟!!
- خانمها ایمیل فرستادند..
- چی نوشته...
- ببینید خودتون..!!
کمال تبلت رو گرفت و ایمیل رو دید..
دستش رو زد به پیشونیش...
- یا فاطمه زهرا!!!
حسین رد جی پی اسشون رو بزن...
- آقا لوکیشن رو در اوردم..
تو فاصله ۵۰۰ متری اینجا قرار دارند...
کمال: مرتضی..مصطفی.. بیاین اینجا...
قضیه رو براشون تعریف کرد...
مصطفی: یعنی چی آخه..
چطور ممکنه...
کمال: نمیدونم...
سریع سوار ماشین بشید بدو...
حسین تو هم بیا...
سوار ماشین شدند و راه افتادند...
اونطرف
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞