به نام خدا🤗
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#قسمت_شانزدهم
رسیدیم بیمارستان... با کمک عطیه پیاده شدم .
بیمارستان آشنا نبود... حتما بیمارستان ادارس
داداش یه ویلچر آورد
با پا زدم زیرش ..
٪ نیاز نکرده .. مگه من پیرزنم😠😬☺️
رفتیم داخل بیمارستان..
پرستار ها بردنم توی اتاق روی تخت. با پنبه و گاز استریل صورتم رو پاک کردن.. خون دماغم به سختی بند اومد .
/* این زخم نیاز به بخیه داره
٪ نمیشه از چسب بخیه استفاده کرد
*/ چرا ولی تاثیرش کمتره
٪ چون رو صورتمه ... نمیخوام جای بخیه باشه.
*/ باید امشب مهمون ما باشی
٪ من حالم خو بله لطفا مرخصم کنید
*/ خیر .. حداقلش رو گفتم . امشب🙃
سرم رو که وصل کرد رفت بیرون.
داداش و آقا محمد و عطیه اومدن..
٪ چیه داداش .. چرا انقدر شلوغش کردی . کمپوت چی میگه😅
€ اگر من و عطیه اومدیم شلوغ شده بریم؟. کمپوت ها هم بچه های اداره لطف کردن .😄
٪ دستشون درد نکنه . شما هم تاج سرید . این چه حرفیه🙂
این پارت ادامه دارد...
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شانزدهم
سار و نرگس جداگانه وارد هیئت شدند...
بچهها به دوگروه تقسیم شدند...
یک گروه ۶ نفره و یک گروه ۷ نفره...
گروه کمال برای سارا
و گروه مرتضی هم برای نرگس...
حسین اما پشت سیستم ها بود...
دوتا تکتیرانداز هم مستقر بودند...
برای اینکه سوژه ها مشکوک نشند نه با نیروی انتظامی آمبولانس حتی تیم چک و خنثی تو محل نبودند...
تیم چک و خنثی کمی دورتر مستقر بودند...
هرکس پشت میکروفون صحبت می کرد همه صداش رو می شنیدن...
(پشت میکروفون)
کمال: سوژه ها دارند دور اطراف پرسه میزنند...
نمیتونیم ریسک ورودشون به هیئت رو بکنیم...
به محض ورودشون به هیئت هر لحظه ممکنه ضامن رو بکشند...
فعلا مطمئنیم که بمب رو منفجر نمی کنند...
آماده باشید...
به محض اینکه اعلام کردم می زنیمشون...
فقط سرشون رو نشونه بگیرید...
برای اینکه کارمون دقیقتر باشه چند نفری بهشون شلیک می کنیم...
تک تیر اندازها...
و همتون...
همه تون آماده شلیک باشید...
سه......
دو......
یک.......
یاعــلے.....
تمام...
در چند ثانیه به جهنم واصل شدند...
همون هایی که میخواستند عزای اباعبدلله؏ رو نا امن کنند...
(پشتمیکروفون)
مرتضی: نمیتونیم صبر کنیم تا نیروهای چک و خنثی برسند...
ممکنه بمب ها تایمر داشته باشه...
زهرا..زینب..الهه..امین..محمد..علیرضا با مرتضی بودند...
در نزدیکی نرگس بودند و داشتند صحبت می کردند...
مرتضی اصرار داشت که بره و جسد رو بررسی کنه...
مرتضی: انقدر بحث نکنید!
همین الان باید برم و اون جسد رو بررسی کنم...
کسی هم با من نمیاد...
اگه امن بود صداتون می کنم...
محمد: ولی آخه
مرتضی: ولی نداره محمد جان...
همینطور داریم زمان از دست می دیم...
من رفتم...
امین: پس منم میام!
مرتضی: هیچ کس نمیاد
تکرار می کنم هیچ کس!!!
جملات آخر رو تقریبا داد زد...
و به سمت جنازه راه افتاد...
زینب یکدفعه داد زد
-آقا مرتضی صبر کنید...
اگه نمی مونید،
حداقل این کلاه ایمنی رو بزارید سرتون....
مرتضی کلاه رو سرش گذاشت و شروع کرد به دویدن...
محمد نتونست طاقت بیاره و دوید سمت مرتضی...
مرتضی بالای جنازه ایستاده بود...
محمد هم کنارش بود...
مرتضی وقتی متوجه حضور محمد شد با حرص گفت
-مگه نگفتم نیاید دنبالم..!
-نتونستم طاقت بیارم...
مرتضی عصبانی بود....
-بحث طاقت نیست،چند قدم برو عقب تا نگفتم جلو نیا!
محمد چند قدم عقب رفت...
مرتضی خم شد و آروم و با احتیاط زیپ لباس رو باز کرد...
بمب زماندار نبود...
به بقیه خبر داد که می تونند بیان جلو...
مرتضی زیپ لباس رو به آرومی باز کرد...
هنگامی که خواست لباس رو کنار بزنه....
......
.....
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞