•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_ششم
بچههای تیم هر کدوم سرشون به کارشون گرم بود...
زینب آروم از جاش بلند شد و رفت سر میز زهرا...
زهرا:سلاااام چه عجب یادی از ما کردی...
زینب: من که همیشه به یادتم...
زهرا: بله بله درست میفرمایید، حالا واقعا چیکار داری؟
زینب: کار خاصی نداشتم... یاد بچگیهامون افتادم...
زهرا: آه یادش بخیر...
یادته یه بار تو مدرسه به همه گفته بودیم دخترخالهایم؟
زینب: آره همه ام باور کردن...
یادته آرزومون چی بود؟
زهرا: اینکه رانندگی بلد باشیم ماشین و گوشی داشته باشیم... از پدرامون کارتشونو بگیریم یک هفته با هم بریم سفر...
زینب: اما الان همهی اون چیز ها رو داریم...
به جز یک چیز...
زهرا: آره همه رو داریم به جز آرزوی کودکانه
دیگه اون فکر رو نداریم...
زینب: زهرا ما بزرگ شدیم، آرزوهامون هم بزرگ شدن...
زهرا: ما دیگه اون بچه کوچک نیستیم ما الان دیگه خیلی با قبل تفاوت کردیم
ما الان سربازگمنامامامزمانعجلالله هستیم...
زینب: راهی که ما توش قدم گذاشتیم لبریز از سختی هاست...
زهرا: اما این سختی ها می ارزه به یه لبخند امامزمان عج ❤️
زینب: وقتی به این غکر می کنم که تو این نا امیدی امید امامزمانعج هستیم
نیرو می گیرم...
بشری: می بینم که دوتا رفیق قدیمی گرم صحبت هستید....
زینب: آره یاد بچگیهامون افتادیم
زهرا: ببین حلال زاده چه به موقع اومدی..
دیگه نیاز نیست خودم برم
بشری: کجا میخواستی بری مگه ؟!
زهرا: جای خاصی نبود قرار بود برم سر میز آقامهدی هاردم رو ازشون بگیرم...
زینب: که همسر گرامیشون از راه رسیدند...
بشری: باشه فقط تا جایی که یادمه بزرگتر به کوچکتر دستور می داد...
زهرا: اولا که بفرما کارت رو بکن عجله دارم...
دوما دوسال همش بزرگتری ازم...
مهدی داشت فایل بازجویی نوری رو گوش میکرد
بشری: اهم اهم سلام علیکم
مهدی: بله بفرمایید
بشری: عه مهدی..
دستش رو جلوی صورت مهدی تکون داد
مهدی: بشری تویی...
علییک سلااام کاری داشتی؟!
بشری: بله کار داشتم اومدم هارد زهرا رو ازت بگیرم...
مهدی: هارد خانم عارف.... هارد
امممم آها اینجاست بفرمایید....
بشری: ممنونم
مهدی: سلام برسون
بشری: اونوقت به کی؟!
مهدی: نمیدونم به هرکی دلت خواست...
بشری: از دست تو
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞