eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ مرتضی آمد و کنار مهدی نشست... _ باورش سخته ... 23 سال پیش .. روزای گرم تابستونی .. تو همین حوالیای ماه صفر و اربعین و... اون وقتی که فقط 33 سالم بود .. اون موقع هیچ وقت فکرش رو نمیکردم .. یه روزی یکی احوالاتش.. دقیقا گویای حال اون زمان من باشه .. جوون تر که بودم .. اون زمان که جنگ شد .. من و کمال مثل خیلی جوون های دیگه .. عزم سفر به خط مقدم کردیم.. فقط 21 سالم بود .. تازه دختر همسایمون رو برام نشون کرده بودن .. شاید باورت نشه.. اما فقط میدونستم اسمش زهراست و اهل نماز .. اون موقع ها تو محل ما زهرا خانم معروف بود به خانمی و مومنی .. مادرم راضی نبود برم جبهه .. میگفت تو تازه میخوای ازدواج کنی .. اگه چیزیت بشه .. دختر مردم تا عمر داره باید غصه تورو بخوره ... ولی من به این چیزا فکر نمیکردم.. روز قبل از اعزام ... رفتم دم خونشون .. با اینکه محرم بودیم .. اما هر دومون خجالتی .. همونطور که سرم پایین بود .. گفتم .. من برای انجام تکلیف نمیرم.. حتی اگه تکلیف هم نبود باز هم میرفتم.. چون تحمل ندارم کسی به خاکم تجاوز کنه .. راهی که دارم میرم ممکنه برگشتی نداشته باشه .. اگه برنگشتم .. شما به زندگیتون ادامه بدید .. منو فراموش کنید .. یادش به خیر .. یه نگاهی به من انداخت.. اولین لبخند رو بهم زد... بعد هم بدون خداحافظی رفت .. جنگ تموم شد .. من برگشتم و کلی عکس و خاطره و حسرت جاموندگی.. تو تمام دوران جنگ من و کمال و عمار با هم بودیم... اولش باهم شروع کردیم.. ولی آخرش عمار رفت و ما موندیم... چند وقتی گرفته بودم .. افسرده شده بودم... برام خیلی سخت بود که از غافله عشق جاموندم.. تمام این مدت زهرا کنارم بود.. گذشت و گذشت تا اینکه سال ۷۳ به پیشنهاد زهرا برای زیارت آقا امام رضا راهی مشهد شدیم.. با یه دختر بچه ۱ ساله که هنوز راه رفتن هم بلد نبود ... محرم بود .. محرم سال ۷۳.. شب ها تا صبح توی حرم میموندم.. تا اینکه صبح روز آخر .. زهرا بهم گفت .. مرتضی .. هوا گرم شده .. زینب موقع زیارت اذیت میشه .. پیشش بمون تا من برم و برگردم.. گفتم بزار باهم بریم .. مراقب زینب میشم.. گفت .. نه نه نه .. اصرار کرد که تنها بره .. انگار حرفایی رو که چند سال پیش وقت خداحافظی زدم رو اون روز داشت حس میکرد.. زینب رو بوسید .. لبخندی زد .. این بار هم بدون خداحافظی رفت.. رفتنی که .. به بمب گزاری حرم آقا و پرکشیدنش ختم شد.. باز هم من موندم و یه دختر کوچولوی شیر خواره و یه دنیا حسرت... باورم نمیشد .. برای همیشه باید از زهرا دل بکنم.. انگار قلبم پاره پاره شده بود... هه... همه رو مقصر میدونستم .. روزای خیلی سختی بود .. همه اینا رو گفتم که بدونی .. درکت میکنم .. این که آدم بدونه یکی هست که باهاش همدرده .. حس خیلی خوبیه !... مهدی .. حواست باشه .. کسی رو که فدا کردی .. در قبال وعده های پوچ دنیا از دست ندی .. اجری رو که به خاطر گذشت از دنیا و تعلقاتش میگیری رو .. با اشک و ناراحتی پوچ نکن.. هرچند تو بهتر از هرکسی میفهمی من چی دارم میگم.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌