『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_ششم مرتضی آمد و
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_هفتم
هرچند تو بهتر از هرکسی میفهمی من چی دارم میگم..
مرتضی منتظر جواب نشد و رفت..
و مهدی ماند..
مهدی ماند و جای خالی بشری...
مهدی ماند و حرف های مرتضی..
مهدی ماند و خاطرات بشری..
گوشی بشری دستش بود...
از همه مهمتر...
مهدی ماند و اباعبدلله...
همان که بارها با این شعر خطابش کرده بود..
توی بی کسی...
تویی اونی که تو عالم به داد من میرسی...
و حالا سیدالشهدا ست که هوای نوکرش را دارد...
گوشی بشری رو برداشت...
قفلش رو باز کرد..
رفت تو گالری و آخرین فیلم...
دقایقی قبل از شهادت بشری...
فیلم را پلی کرد...
- السلام علیک یا اباعبدلله..
اینجا راه عاشقی..
مسیر اربعین..
عمود ۱۴۰۵..
خانم بشری هم خیلی خوشحاله که داریم میرسیم به کربلا...
خانم بشری شما حرفی ندارید..؟!
نایب الزیاره تمام عاشقان هستیم..!
اما الان فقط میخوام هرچی سریعتر برسیم به کربلا...
- خب خب..
توصیه ایی برای بچمون نداری؟!
بشری می خندد..
- چرا اتفاقا..
مامان جان ببین روز های اول زندگیتا تو چیه راهی هستی...
دوست داریم تا ابد این راه رو ادامه بدی...
الانم که برسیم کربلا، هم من.. هم بابات..
کلی برات دعا میکنیم..
- فیلم بعدی هم بینالحرمین می گیریم..
فعلا خداحافظ...
اینجا بینالحرمین است...
ولی بشری نیست...
نه نه..! هست...
زنده تر از همیشه...
خواست گوشی رو خاموش کنه که دید فیلم تموم نشده...
متوجه شد که موقع فیلم برداری فیلم رو قطع نکرده...
از اینجا به بعد تصویر واضح نبود...
فقط صدا...
- مهدی
- جانم؟!
ای کاش زمان به عقب باز میگشت و بشری دوباره مهدی را صدا می کرد...
- قول بده هر وقت اومدی کربلا یادم کنی ...
- من بدون تو هیچ جا نمیرم !
- نشد .. من و تو که همیشه نمیتونیم باهم باشیم ...
اینجا همان نقطه ایی ست که دیگر بشری و مهدی همراه هم نیستند...
اما فقط جسم هایشان...
-راستی .. مهدی .. تو چقدر به دنیا وابسته ای ؟!
- به دنیا ؟!
- آره .. به دنیا .. آدماش .. خونوادت .. دوستات.. زندگیت .. کارت .. حتی من..
حالا دلیل سوال های بشری را می فهمید...
- خب خیلی .. من .. به خیلی چیزا وابستم .. ببینم .. تو اصلا واسه چی این سوال ها رو میپرسی؟!
جواب هایش درست بود...
او به دنیا وابسته بود...
بیشتر به بشری...
- هیچی .. همینجوری . به ذهنم رسید...
- بشری تو یه چیزیت شده...
مثل همیشه نیستی...
دار نگرانم میکنیا..
- نه خیلی خوبم...
تا حالا به این خوبی نبودم...
باورت نمیشه...
یه شور و شعف خاصی دارم...
این شور شهادت بود...
افسوس خورد که چرا زودتر متوجه آن نشده...
- دفعه اولت نیست که میای کربلا...
- آره..
ولی انگار ایندفعه با همیشه خیلی فرق میکنه...
خیلی حالم خوبه..
اینبار واقعا فرق می کرد...
دفعات گذشته جسمش به کربلا می رسید...
اما اینبار وصالی بود فراتر از تصور زمینیان...
او با تمام وجودش به کربلا رسید...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞