『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_صد_پنجم ✍🏻نویسنده: فاط
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_ششم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
اشک از چشمانش جاری شد..
چیزی را که میدید باور نمیکرد..
- عمار..!
- سلام...
- عمار..!
تو کی اومدی اینجا..؟
- خیلی وقته اینجام..
- بچم کجاست ؟
حدیثم کو؟...
راحله گویی داغ دلش تازه شده است..
- وقتی رفتی، حدیث فقط سه ماهش بود..
خبر شهادتت رو که بهم دادن، مریض شدم..
سه هفته بیمارستان بودم..
اولین روزهای مادریم، با رفتنت مصادف شد..
نمیدونستم به خاطر حدیث خوشحال باشم، یا بخاطر تو ذره ذره وجودم غم باشه..
۲۰ روز بیمارستان رو، اونقدری حالم بد بود که متوجه اطراف نمیشدم..
هر زمان که هوشیار میشدم، یادم می افتاد چه مصیبتی به سرم اومده...
تو برزخی گیر کرده بودم..
بیهوشی و هوشیاری م تفاوتی با هم نداشت..
حدیثم تمام این مدت پیش فاطمه بود..
عمار..!
وقتی با هم ازدواج کردیم هنوز جنگ تموم نشده بود..
یک سال تمام رو با استرس و نگرانی گذروندم..
دائم فکر میکردم الان یه نفر در خونه رو میزنه و خبر شهادتت رو میده..
وقتی بر میگشتی، دنیا رو بهم میدادن..
هر چند کوتاه، ولی بهترین حس و حال رو داشتم..
اما همینکه میرفتی، مینشستم وسط خونه و میزدم زیر گریه..
تو گریه هام رو ندیدی..
هیچ وقت نمیذاشتم فکر کنی من از اینکه میری ناراضیام..
عمار..!
هیچ کس بی قراری هامو ندید..
یک سال نذاشتم کسی بفهمه چی تو دلم میگذره..
گریه هام رو برای خودم نگه میداشتم..
جنگ که تموم شد و سالم برگشتی، فکر میکردم هیچ کس تو دنیا خوشحال تر از من نیست..
انگار خدا جواب دعا هام رو داده بود..
هر چند حال خرابت رو میدیدم!
ولی میدونستم این حالت دائمی نیست..
گفتم بچه که بیاد غم رو فراموش می کنی..
همینطور هم شد..
مثل پروانه دور منو حدیث می چرخیدی..
عمار من خیالم راحت شده بود که دیگه جنگی نیست که تو رو ازم بگیره..
ولی گرفت!
بعد از تو تنها چیزی که تو دنیا برام موند حدیث بود..
باید از تنها یادگارت خوب مراقبت میکردم..
با چنگ و دندون بچم رو بزرگ کردم..
نگران پول و خونه نبودم..
فقط نمیدونستم وقتی حدیث ازم بپرسه بابا یعنی چی چه جوابی بهش بدم..
تو مدرسه اگه پدرهای دوستاش رو ببینه چه حالی میشه..
اشک، چشمه جوشانی بود که نه تنها راحله، بلکه عمار را هم با خود همراه کرده بود..
- عمار همیشه به آقا کمال سفارش میکردم حواسش به حدیث باشه..
بارها بهش گفته بودم نزاره حدیث تو ماموریت های حساس حضور داشته باشه..
اما اینبار نمیدونم چرا اینطور شد!
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞