•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_شش
_ خب احد ... کی باید راهی بشیم ...
_ طبق برنامه ریزی که داشتیم ... فردا باید بغداد باشیم !
از ترکیه با پرواز مستقیم میریم بغداد ...
از اونجا هم میان دنبالمون ... بریم به سمت پایگاهی که احتمالا تو شهر اربیل !
_ پس من برم دنبال هماهنگی با بچه های امنیت پرواز ...
فقط ..
راجع به احراز هویت ؟!
_ با دست نوشته ای که مثلا جاسم قبل از اسارت براتون نوشته ... هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد ..
فقط ...
برای ورود به پایگاه بازرسی بدنی انجام میشه ...
_ نگران اون نباش .. فکر همه جا رو کردیم ...
تنها میکروفون با من و یه نفر از خانم هاست ...
ردیاب ها هم که طبق رمزگذاری که با گروه پشتیبانی گروه کردیم ... به محض شنیدن رمز از میکروفون من تمام ردیاب ها خاموش میشه ...
_ خوبه .. خیالم راحت شد ...
--------------------------------------------------------
ساعت ۲ بامداد ...
به وقت ترکیه ..
_ حدیث ..
_ بله ؟!
_ استرس داری ؟!
_ نه ... استرس برای چی ...
_ وای .. همین ارامشتونه که رو مخمه...
داریم میریم تو قلب داعش ...
انگار نه انگار ..
همینجور بی خیال داره کتاب میخونه..
_ ما برای چی داریم میریم ؟!
_ خب ... معلومه .. نجات مردم ...
_ آفرین ... نجات مردم .. نجات مردم کار اشتباهیه ؟!
_ معلومه که نه ...
_ ببین .. هرکاری که .. هرکاری ..
که مطمئنی درسته !
بدون خدا باهاته !
پس نه نگران باش .. نه استرس داشته باش..
باشه ؟!
- خیلی خوب . باشه ...
چند دقیقه به سکوت گذشت ...
- پس کی میرسیم ..
- حدیث ..
- جانم ؟!
- با تمام حرف هایی که زدی و قبول دارم ...
بازم نگرانم ...
حدیث قرآن رو از تو کیفش در آورد...
- نسخت دست منه ...
- آخ آخ ... بده من ..
----------------------------
بعد از رسیدن به ترکیه...
با پرواز مستقیم به سمت بغداد حرکت کردن ...
از فرودگاه بغداد ...
به سمت نقطه امنی رفتن که محل قرار بین گروه عملیات ایران و داعش بود ...
لباس های مخصوصی رو که برای پیوستن به داعش نیاز بود رو پوشیدن ...
۲ ساعت از رسیدن بچه ها میگذشت
هوا همچنان تاریک بود ...
که ماشین مشکی رنگی رو به روی پنجره ای ایستاد ...
که احد رو به روی پنجره بود ...
کمال آخرین توصیه ها رو کرد ...
_ حواستون باشه ..
کوچک ترین اشتباه ...
برابر با ...
خیلی مراقب باشید ...
احد کاغذی رو به سمت زن عربی که چهره اش پوشیده بود گرفت ...
با نگاهی سطحی به کاغذ ...
بچه ها برای سوار شدن به ماشین موفق شدند ..
لحظاتی از حرکت نگذشته بود که ماشین توقف کرد ....
احد قبلا طریقه بازرسی رو برای کمال توضیح داده بود ...
اما این علامت سوال بزرگ توی ذهن بقیه بچه ها بود ...
که جمله مرد عرب اونا رو به خودشون آورد
_ انزل بسرعة !!!
بچه ها پیاده شدن ..
بعد از بازرسی ماشین حرکت کرد ...
راه و مقصد ..
تقریبا نا مشخص ..
_ هیچ کس .. دست .. به چشم بند.. نزد ...
لا تلمس !!!
تفهم ؟!
-------------------------------------------------------
طبق پیشبینی ها و بررسی هایی که کمال کرده بود ...
دیگه باید نزدیک اربیل بودن ...
بعد از کلی بالا و پایین رفتن ماشین..
برای بار دوم ایستاد...
_ وصلنا...
----------------------------------------------------
احد با یکی از مسئولین مقر مَشغول صحبت شد ...
بعد از چند دقیقه به سمت کمال برگشت ...
_ بریم... فقط .. خانم ها ... همینجا منتظر بمونید ...
_ منتظر چی؟!
_ یه زن میاد دنبالتون ...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞