『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد_هفتم مرد ها کم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_هشتم
علیرضا صداش کرد.:
- عماد..!
بیا اینجا..
- سلام..
کجا رفتی یه دفعه؟
- اونطرف صدام کردن منم رفتم..
آرومتر گفت:
- راحیل و ساره..
چرا رفتند داخل؟
- حال راحیل بد شد..
ساره هم رفت پیشش تا تنها نباشه..
اینطوری بهتره..
کسی حواسش به مهدی و علیرضا نبود..
اما باز برای احتیاط آروم صحبت می کردند..
- این دختره..
- کدوم؟
- همون که الان جلوت رو گرفت..
- خب..
- خیلی آشناست..
مطمئنم یه جا دیدمش..
- هر چی فکر کردم نفهمیدم کجا دیدمش..
انگار که چیزی یاد علیرضا افتاد..
یک لحظه چشم هاش رو بست..
- چی شد؟
- فهمیدم کجا دیدمش..
- کجا خب بگو..
- فعلا ازم نخواه که بگم چون نمیتونم..
عه..
اونجوری نگام نکن میگم بهت ولی الان نه..
به نفع خودته...
مهدی خواست حرفی بزنه که با شنیدن صدای ماشین ها و هلهله مرد ها منصرف شد..
ماشین ها که اسرای عملیات اخیر داخلش بودند توقف کرد..
اول حدود ۴۰ نفر زن و دختر رو از ماشین پیاده کردند..
ضجه و ناله زنها دل سنگ رو هم آب میکرد اما انگار قلبهایشان را مهر کرده بودند که این ضجه و ناله ها تاثیری برایشان نداشت..
زن ها رو گوشه محوطه جمع کردند..
چند مرد و زن داعشی هم بالای سرشون ایستادند..
------------------------------------
حدیث گوشه اتاق نشسته بود..
خوبی اون اتاق این بود که دوربین و میکروفون نداشت...
صدای گریه زنها داخل اتاق پیچید..
حدیث کنار پنجره رفت ...
_ خوبی ؟!
_ نه ... اصلا خوب نیستم .. حالم بده ..
خسته شدم ..
دارم میمیرم ..
دیگه طاقت نمیارم ..
_ هیس .. آروم تر .. برای منم سخته ..
ولی چه میشه کرد ؟!
_ نگاش کن اون زنه رو...!!!!!
حدیث چشمش به دختر کوچولویی افتاد که زنی پست فطرت داشت از مادرش جداش میکرد ...
دیدن اون صحنه ها ..
با روحیه لطیف حدیث سازگاری نداشت ..
بی اختیار زد زیر گریه...
زینب سریع جلو رفت و حدیث رو محکم گرفت و مجبورش کرد بشینه...
_ دیگه نمیتونم ... آخه ایناچجوری میتونن...
اینا از چی ان ؟!
دل سنگ هم براشون آب میشه ...
قلبم داره متلاشی میشه ...
آخه اون بچه چه گناهی داره ...
لعنت بههمهشون...
_ آرومتر ... اگه کسی بیاد چی ...
یادت رفته تو هواپیما بهم چی گفتی ؟!
حدیث به دیوار تکیه داد ..
روی زمین نشست ..
_ خودت بهم گفتی ... گفتی کارمون درسته پس نباید نگران باشم !!
خودت گفتی خدا با ماست ...
_ این فرق داره ...
این فرق میکنه ... اینجا بحث بحث ..
_ بحث چی ؟!
اگه این راه هنوزم همون راهه باید تحمل کنیم !
نباید به این زودی جا بزنیم ...
_ من چجوری تحمل کنم ؟!
چی رو تحمل کنم ؟!
هان؟!
شکنجه های وحشیانه شون،!؟
بی حرمتی هاشون ..
تحقیری که خواهر و برادرای دینیم رو میکنن ؟!؟؟؟؟
وای ... دارم دیوونه میشم ...
سرم درد میکنه ...
حالم بده ...
حتی فکر به کارهایی که دیدم داره دیوونم میکنه ...
خدایا ..
خودت نجاتشون بده..
_ اگه الان نتونیم تحمل کنیم ..
فردا تو ایران باید تحملشون کنیم..!
برای منم سخته ...
ولی چاره دیگه ای نیست ..
اگه ..
_ اگه چی؟!
_ اگه حاج قاسم نبود ... الان ما جای این زن و دخترا بودیم...
نباید صحنه رو خالی کنیم ...
حدیث .. محکم تر باش ..
صبر کن ...
طرفشون نرو .. که ناراحتت نکنن..
ولی اینقدر بهم نریز...
ببین حالت رو!...
صدای جیغ بلند ... دوباره بچه ها رو لب پنجره کشوند ...
و بلافاصله .. صدای تیری که از اسلحه زنی خارج شد که بعد ها فهمیدن ... اسمش ام فصیله!
بی رحم ..
خشن..!
مغرور ...
نگاه حدیث به زنی گره خورد که روی زمین افتاده بود..
به سمت در دوید...
_ حدیث ... کجا؟؟؟
_ میخوام برم پیش آقا کمال ...
باید یه چیزی رو بهش بگم ...
_ صبر کن .. الان نرو ... فعلا همینجا بمون ..
_ دیگه نمیتونم صبر کنم .. دیگه نمیتونم ...
_ هیس .. بیا یه دقیقه بشین... با این رنگ و حال بری بیرون بهمون شک میکنن..!
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞