『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_چهل_هشتم بچه ها به ع
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_چهل_و_نهم
حدیث: خانم بشری خانوم بفرمایید دوباره گوشیتون داره زنگ میخوره..
بشری: بده ببینم..
بشری بدون اینکه به صفحه موبایل نگاه کنه..
جواب داد..
و به سمتپشت موکب حرکت کرد...
بشری: این دفعه هم ماموریت سری هست؟!
ماموریت سری رو پشت تل
محمد : الو...
بشری به صفحه موبایل نگاه کرد...
بشری: ای وای .... ام .. الو .. سلام داداش خوبی؟!..
محمد: علیک سلام بشری خانم .. کی ماموریت سری رو داره لو میده؟؟
بشری خندید...
بشری: شرمنده... فکر کردم مهدیه... بس که هی زنگ میزنه..
محمد: خوبی بشری؟؟ کجایین..
بشری: شکر .. هنوز تو راهیم.. ام.. عمود ۲۲۰ .. یه موکب .. وایستادیم استراحت کنیم..
محمد: مهدی کجاست ؟؟ حالش چطوره؟؟
بشری: اونم خوبه .. همین .. موکب بغلی .. داره استراحت میکنه...
شما چه خبر؟!
چیکار می کنید؟
حسین کوچولو چطوره!
دلم براش یه ذره شده...
مریم..
خوبید همه؟!
محمد: همه خوبن سلام میرسونند..
حسین هم الان خوابه بیدار شد تصویری زنگ میزنم..
بشری: عزیزم..
اذیتش نکن!
محمد: دعا کردید برای ما دیگه..
بشری: بله مگه می
گوشی از دست بشری افتاد...
توجهش به مردی جمع شد که هراسان در حال فرار بود ...
خیلی مشکوک بود..
محمد: الو... بشری... الو .. چی شد؟؟؟
با شنیدن صدای محمد مرد به سمت بشری برگشت...
بشری بیشتر از خودش ..
نگران امانتی بود ..
نگاهش به گوشی افتاد...
محمد: بشری... چرا جواب نمیدی ... چی شده!
مرد به سمت گوشی خم شد ...
گوشی رو برداشت ..
آروم قطعش کرد و تو جیب دشداشه گذاشت..
_ لا ترس.. لا ترس... ن .. ن.. ترسیدن .. ن.. لا..
انا .. میهمان.. میهمان .. سوف اذهب بعد دقایقی .. سکوت .. هیچ نگو .. هیس..
تو همین لحظه زینب با سرعت به سمت بشری اومد..
زینب: بشری... بشری .. معلومه کج..
نگاهش به مرد قدبلند و هیکلی افتاد..
زینب: تو کی هستی...
_ هیس ! در نیاد .. هیچ صدایی!
اگر میخوای از شما و از من.. همه سالم بریم .. سکوت .. هیس ..
بشری: مه...
انگشت .. به معنی تحدید به سمت بچه ها رفت..
بشری قدمی به عقب رفت..
مرد جلو اومد..
_ هیس... صدات در اومد.. خداحافظ .. هر دو .. میکشم ..
اگه میخوای خودت..خواهرت..زنده موند.. ساکت..
ایرانی گفتید دیدی شتر ندیدی...
فهمیدی!
زینب آروم رفت و جلوی بشری ایستاد...
هیچ حرفی نمی زدند..
مرد همینطور داشت صحبت می کرد...
بشری که پشت زینب بود آروم از زیر چادر اسلحهاش گرفت...
بلند گفت: مگه تو چیکار کردی؟!
در حین صحبت اسلحهاش رو هم مسلح کرد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥#خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞