『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌹✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_پنج #داوود ۲ روز بود که تنها توی یه سالن بزرگ
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_شش
#داوود
° فک کردی اگه جلوش.. قهرمان بازی در بیاری...
خیلی یونیک و .. کیوت... میشی براش؟!😂
ن... تو فقط خشن بودن.. ثابت میکنی...
& حالا تو گوش کن...
من اگه شده باشه...
به قیمت از دست دادن جونم...
تو امثال تو رو پشت میله های زندون میندازم..
تا برای همیشه یادتون باشه...
ارزش امنیت این کشور...
نه آزادی منه!!
ن زنده موندن من ..
ارزش امنیت این کشور ..
راحتی که مردم الان توی کوچه و بازار دارن...
ارزش امنیتشون..
امنیتشون..
چیزیه که تو و امثال تو هیچ وقت درکش نمیکنید..
این آخرین باریه که دارم بهت هشدار میدم...
من اهل حرف نیستم...
اهل عملم !!
پس بهتره حواست رو جمع کنی..
شهرام!!!😒
° تو.. تو.. تو اسم من.. بلدی؟؟
تو چطور اسم من بلد؟؟
کسی من.. صدا نکرد...
& تو با یه بچه طرف نیستی...
تو با یه مامور امنیتی طرفی😊😎😏
اینو با یه لبخند غرور امیز...
کوبوندم تو صورتش...
انتظار داشتم طبق معمول بیان سراغم..
همه با هم از سالن بیرون رفتن...
بدنم درد میکرد...
چند دقیقه بعد رها رو بیهوش آوردن...
شهرزاد نزدیک من انداختش..
& چی کار کردین باهاش ... حیف که دستام بستس... اگه مردین.. دستامو باز کنین....
دهنم رو بستن...
فقط فهمیدم با رسول تماس تصویری گرفتن...
حتی فکر کردن هم بهش آزارم میداد...
صدای جیغ و گریه دریا بلند شد...
دریا...
تنها کسی که بهش فک نکردم....
رها رو از کنارم بردن...
به فکر این افتادم که چجوری خودم خودم رو از این مهلکه نجات بدم...
باید فکر میکردم..
سعی میکردم...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
بیهوش روی زمین افتاد...
اسلحه اش رو برداشتم...
وایستا سر جات...