『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_هفت #داوود برای هر کاری اول باید دستام باز بشه.
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_هشت
#رسول
€ رسول.. پاشو دیر وقت...
$ شب به خیر..
€ یعنی چی.. پاشو رسول..
$ یعنی همین.. شب به خیر.. من هستم..
€ من هستم... یادت رفته؟؟
$ چی رو؟؟
€ رسول تو به من قول دادی...
قول دادی که شیفت شب برنداری...
$ بله.. ولی قولم برای الان نبود...
€ رسول.. پ
$ آقا.. خواهشا از من نخواین وقتی رها و داوود با اون وضعیت اونجا زیر دست اون همه گرگ افتادن بیخیال دنیا بیام خونه استراحت کنم...
شما حال رها رو دیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داره میمیییرههههههه🙂😞😫
همش هم به خاطر منه...
به خاطر اینه که بیشتر از اون چه باید وارد مسائل کاری خودم کردم...
€ آروم تر رسول.. آروم باش...
$ من.. با خودم عهد کردم تا یه ردی ازشون پیدا نکردم.. از پشت این میز بلند نشم...
ببخشید.. ولی این دفعه کاری رو میکنم که خودم تشخیص میدم...
€ لجبازی.. دقیقا عین بابات.. خیلی خوب رسول...
سعید..
₩ جانم آقا..
€ کمکش کن..
₩ چشم...
جای داوود تو سایت خالی تر از همیشه بود...
برای دومین بار سراغ سیستمش رفتم...
فایل ردیاب ...
۲ تا رد یاب فعال داشت...
اما رمز گزاری بود...
اپراتور خاصی داشت که باید از روی سیستم حکش میکردم...
هر لحظه امید وار تر میشدم...
$ سعید... ۱ فایل برات فرستادم.. بده علی .. ببین میتونه بازش کنه.
₩ باشه...
فایل اول رو خودم شروع کردم رمز گشایی..
رمز های فوق پیشرفته ...
باید بازشون میکردم...
شاید یه روزنه امیدی توشون باشه...
بعد از چند دقیقه سعید اومد..
₩ چیز خاصی نبود...
منتظر اوکی شدن رمز گشایی خودم بودم...
که...
باز شد...
فعال بود...
هنوز خط میداد..
$ ایووووولللل... ایوووووللللللللللل...
خدایا شکررررتتتتتتتتتتتتت😭😍
میدونستم داوود بدون فکر کاری رو نمیکنه....
نصف راه رو طی کردم..
فقط کافی بود خط گیری و راه یابی رو درست انجام بدم...
$ سعید.. بدو به محمد خبر بده
₩ چشم استاد...
از خوشحالی رو ابرا بودم...
$ رها یکم دیگه تحمل کن...
دارم میام🙂😍
پ.ن داره میاد😍😍😍🤪🤪🤪🤪
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
بیارینش.....
هولش داد رو زمین...
بندازششش!!!!!
مثل وحشیا به طرفم دویدن...
باز کن دستمو ....
فقط امیدم به تو.......