『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_سه #داوود #شهادت_رسول 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک
به نام خدا🌸🌾
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت_چهارم
#داوود
هرکسی توی حال خودش بود🥀
محمد نماز میخوند...
رضا دست سعید رو پانسمان میکرد...
فرشید خیره به در بود....
و اروم اشک میریخت...
نگاهم افتاد به کیف رسول🙂 ..
انگار هیچ کس باورش نمیشد...
رسول شیرین... رسول خنده رو....
رسولی که همیشه همه رو شاد میکرد...
کسی که یه دقیقه روی پاهاش بند نبود هی این طرف و اون طرف میرفت...
حالا اروم گوشه ای از اتاق خوابیده بود😔🖤
کیفش رو تو بغل گرفتم....
گوشیش رو از فرشید گرفتم...
با خوندن آخرین پیامش ... سکوت اتاق شکست...
اون لحظه کسی نمیدونست...
چطور باید برگرده....
کسی روی رفتن نداشت...
آخرین پیامش رو بعد از نماز برای محمد خوندم...
& سلام خواهر عزیزم... خیلی مراقب بابا و مامان باش...
به علی و زهرا خانم بگو حلالم کنن...
نازگل رو ببوس...
داوود سالم برمیگرده...
نگرانش نباش...
رها.... میدونم خیلی به خاطر من عذاب کشیدی...
اگه دیگه برنگشتم حلالم کن...
یادت نره برا من و بچه ها دعا کنی...
خداحافظ عزیزم....
🙂🥀محمد دیدی؟؟؟؟
قول داده من سالم برگردم...
نگفته که خودش برمیگرده!!!
🙂.. شب آخر.. نصف شب بیدار شدم...
دیدم نشسته سرسجاده... حالش عجیب بود😔...
🙂ازم خواست حلالش کنم....
محمد.... من نمیتونم ... برگردم....
روی رفتن به خونه رو ندارم............
نمیتونم به رها خبر بدم ....
نمیتونممممممممممم.....
به خدا نمیشه محمد😔😞...
سعید... تو میتونی بگی؟؟؟؟؟؟
سعید میشه تو بگی؟؟؟؟
¥، داوود اروم باش😭😭
& چجوری اروم باشمم.....؟؟؟ چجورییی؟؟؟
فرشید میشه تو بگی... تو به رها بگو... من طاقتشو ندارررم...
ن...ن...
اصلا محمد تو بگو....
کار تو ....
رضا تو بگو...🙂🥀
کسی نیستکه این خبر رو بهشون بدهههههه😔😭
بچه ها...
چرا جواب نمیدین؟؟؟؟؟؟
😔جنازه رسول رو انتقال دادن مرکز استان ارومیه...
دنبال جنازه رفتم...
ملحافه رو کنار زدم...
رسول؟؟؟؟
تو رفتی؟؟؟؟
رسول ... تو واقعا منو تنها گذاشتی؟؟🥀
واقعا با اون قد بلندت حالا خوابیدی؟؟؟
صورتم رو روی صورتش گذاشتم . . . .
& تو قرار بود برادر نداشتم باشی!!!
برادرم شهید شد.. منو تنها گذاشت....!..
تو هم رفتی رسول؟؟؟؟
" آقا بفرمایید کنار....
& ن.... نبرینش . . صبر کن... کجا میبریدش؟؟
€ داوود جان بیا کنار... منتقل میشه تهران ..
اونجا میبینیمش...
& خداحافظ رسول😔
سراغ ساکش رفتم...
🥀🙂انگشتر.. ساعت و عینکش دست محمد بود...
بچه ها حوصله جاده نداشتن...
درخواست فرستادیم تهران که با هلیکوپتر برگردیم....
چون وضعیت جوری بود که نمیشد بریم فرودگاه....
🙂🥀 تو راه کسی حرف نمیزد...
حالم خیلی بد بود...
حس میکردم سرگیجه دارم...
چشمام از شدت اشک میسوخت...
🙂🕊رفتن به خونه سخت ترین کار بود برام....
خسته اول رفتیم سایت...
قرار بود رسول رو برای وداع با خانوادش بیارن خونشون...
علی سایبری اومد طرفم..
محکم بغلم کرد...
عرفان با صدای بلند گریه میکرد...
محمد حالش از همه بد تر بود...
مستقیم توی اتاقش رفت...
امیر بی خبر از همه جا تازه از ماموریت برگشته بود...
□ به .. به .. به .. ببین که اینجاست😁✨
آقا داوود.... 😂از ماموریت هم که برگشتم...
عروسی کیه؟؟؟.
مبهوت به همه مون نگاه کرد....
سعید دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره...
¥ عروسی عزا شد😔😫😫😭😭🙂
□ چی شده داوود؟؟؟؟؟😱
سرم رو پایین انداختم...
به سمت میز رسول رفتم...
خانم محرابیان خیره به میز گوشه سایت نشسته بود....
چفیه رسول رو از تو کشوی میزش درآوردم....
نگام افتاد به بچه ها پشت سرم...
پ.ن 🙂.. هقق💔
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
😂این مسخره بازیا چیه؟؟؟؟؟
😐😂اصلا جالب نبود...
وای..... ترسیدم......
حرف بزنننننننننن....
این دست تو چیکار میکنه؟؟؟؟؟
خوابیدی؟؟