『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت #رسول خسته برگشتم خونه.... ذهنم خیلی در گیر بود.
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت_یک
#داوود
رسول داشت توی یه دفتر مینوشت...
& چی مینویسی تو؟؟؟؟
¥ 😂راز های عاشقی...
$ ن بابا😅.. هر اتفاقی برام بیوفته.. هر کاری که بکنم... تمام مکالمات رو تمام و کمال توی این دفتر مینویسم😁
÷ سفرنامه😂
$ عا آه.. بیا... فقط بچه ها .. من چند روزه درست و حسابی نخوابیدم... یکم اروم باشید بخوابم....
😈😅همین جمله کافی بود تا تمام بلاهایی که رسول این چند وقت سر هممون در آورده بود رو تلافی کنیم...
اول که شروع کردیم با صدای بلند حرف زدن...
¥ میگمممم حیف شد خانم محرابیاااان نیومدن...
÷ ارهههه.. اینجوورییی جوو عاشقانه میشدددد😲😂
¥ آخ آخ... داوود... چه حیف شد..... عروسیت افتاد عقب.. واگرنه یه شام افتاده بودیم😕🤣
& دو عدد گشنه 😅😁
÷ سعید به نظرت کی شهرزاد رئوف رو دستگیر میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟
¥ معلومه دیگه .. رسول مگه ن؟؟؟؟؟
محکم زد پس گردن رسول بیچاره..
$ هان .. ها.؟؟😴
¥ کجایی رسول؟؟؟؟؟
÷ 😂 در فکر سفر آخرت...
واقعا رسول از خستگی همونجور نشسته خوابش برده بود.....
سعید لیوان آب رو خالی کرد رو صورت بیچاره😂
$ آههه... 😕سعید.. بابا .. آه..
وقتی سعید بهم گفت که چرا این چند روز انقدر محمد منو میفرستاد خونه ...
خیلی شرمنده رسول شدم...
باورم نمیشد به خاطر من همچین کاری کرده باشه....
شهرزاد رئوف میخواست بره ترکیه ...
هر لحظه به مرز نزدیک تر میشد....
قطعا تنها نبود......
8 ساعت کامل توی راه بودیم....
بالاخره رسیدیم...
محمد محل اسکان رو نشونمون داد...
وقت زیادی برای استراحت نداشتیم...
من و رسول و فرشید توی یه اتاق بودیم...
امکانت چندانی نداشت...
اما بد هم نبود.....
پ.ن بریم عملیات؟؟😍😁
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
داوود ... اینو پیش خودت نگه دار....
از عمار .. به پرنده ها..... فعلا عقب..
برو دنبالش....
دستاتو بزار رو سرت....
کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه...
پشت سرت!!!!!...
صدایی که همه رو مبهوت کرد....