『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شش #رسول کارام به خوبی پیش رفت... به چیزای خیلی خو
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هفت
#داوود
رسول هماهنگ کرد برای فردا شب😁
فردا تولد رها بود...
قرار شد یجورایی مراسم خداحافظی باشه..
اما خونه ما ..
که مثلا غافل گیر بشه🤓..
* داوود.. بزار سر جاش😐
& خیلی خوشگله🤤.. خودم خریدم...
اما از دیدنش سیر نمیشم😅
* اوووو.. نگاش کن... 😂.. بیا اینا رو وصل کن..
& از الان؟؟ بابا فردا شبه!!
* صبح که من و تو خونه نیستیم😐..
ظهرم جنابعالی سرکاری..
من .. دست تنها😐😐؟؟
& ملطفت شدم😂
* فقط قرمز و سفیدا رو😐..
& خیلی خوب....
ریسه های رنگی رو وصل کردم...
مونده بود باد کردن بادکنا..
از ۳۰ تا .. ۱۵ تاش ترکید😂..
& اروم تر دریا.. گوشم😂..
* تو مواظب مال خودت باش..
& عهههه...
بادکنک رو کنار گوشش ترکوندم🍌😂
* داووددددد😫😬..
& 😂غر نزن دیر میشه...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
رفتم اداره... رها جواب نداد...
احتمالا خواب بود..
دریا تنها رفت دانشگاه..
€ سلام داوود..
& سلام آقا.. صبح به خیر😃
€ سلام داوود...
& نگرانین؟؟
€ ن... چیزی نیست.. رسول قرار بود صبح زود اینجا باشه.. نمیدونم چرا نیومد..
& شاید به خاطر مراسم امشب..
€ امشب؟؟؟
& عه.. مگه شما نمیدونین... دریا گفت به عطیه خانم خبر داده..
€ اها.. یادم اومد.. شاید...
& بعله .. با اجازتون...
"""""""""""""""""""""""""""""""""
ظهر...
ساعت ۳ ....
جلسه مهم و فوری داشتیم...
زنگ زدم به رسول...
گفتم بهش خبر بدم ..
جواب نمیداد..
€ چی شد داوود؟؟؟
& جواب نمیده..
€ کم کم دارم نگران میشم..
& شاید شارژش تموم شده..
€ تو برو.. بعد جلسه یه سر بریم خونشون.. ببینیم چه خبر..
& چشم....
پ.ن 🙂ینی چی شده؟؟!✨🖤
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
زنگ زدم.. کسی باز نمی کرد...
با لگد میزدم به در....
صبر کن......
رسول.... یا حسین... رسول....
سرم منفجر شد.....
بدبخت شدیم...