『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_نه #رسول € رسول .. میدونم اصلا شرائط خوب نیست..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه
#رسول
۱ هفته بعد........
خسته از سایت برگشتم...
دیشب شیفت بودم...
ساعت دقیقا۱۰ بود...
امشب قرار بود تکلیف رها و داوود مشخص بشه...
قرار بود تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن...
کلید انداختم در رو باز کردم....
از راهرو به طرف حال رفتم...
داوود دراز به دراز رو مبل بود😐...
رفتم کنار مبل...
$، خیلی خوش میگذره نه؟؟😐
با مشت کوبیدم به دستش...
& آییی...
٪ ععهه... داوود چی شد...
$ آه آه.. همین کارا رو میکنین لوس شده دیگه😂
بابا یه گلوله خورده ها.....
همه بودن...
مادر و پدر داوود... دریا خانم...
بابا و مامان هم بودن... همچنین زن داداش...
فقط جای علی و نازگل که ظاهرا برای خرید رفته بود بیرون خالی بود کع صدای زنگ این جای خالی رو هم پر کرد...
نازگل با یه اشتیاقی اومد داخل....
:: سلام عمووو....
دستام رو با یه شوقی باز کردم...
که...
از کنار من به طرف داوود رفت😐
& سلام عمو جون😘
$ عمو جون ایشون عموی شما نیست😐!!
راه رو اشتباه اومدی...
😐ایشون خیلی بخوایم تحویلش بگیریم میشه رفیق عمو😐
:: لفیق؟؟
$ آره لفیق😂!!
٪ وا... چرا رفیق😐
$ هنوز که خبری نیست
بعدشم..
😌اینجوری که ایشون داره خودشو لوس میکنه....
فکر نکنم بتونم قبول کنم وارد خونواده مابشه
& چییییی😰؟!
° آنقدر سر به سر این بچه نزار...
نمیبینی حالش خوب نیست... پاش تیر خورده..
رسول... این پرتقالا رو واسش آب بگیر
$🤨 فقط همین مونده من برا این پرتقال اب بگیرم😐....
° بده خودم...
$ هیچی دیگه... 😐مامان ما رو هم آوردی تو تیم خودت.... واقعا برات متاسفم...
& رسول جان به جای اینکه حسودی کنی...
به فکر اون نذری که کردی باش😁..
من رو شما حساب باز کردماااا😂..
$ آره.. 😒 به همین خیال باش...
& بیا عمو جون...
یه سیب داد به نازگل😐😐😐
$ بیا پیش خودم تا نمک گیرت نکرده...
نمیومد😂...!!
$ علی این دخترت چشه ؟؟.😂 غریبه پرست شده...
• آقا رسول ... غریبه چیه..
$ عه عه... زن داداش از شما توقع نداشتم😕...
پ.ن 😂خیلی داوود رو مخ....
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
آیییییی....
رسول ولش کن گناه داره....
پاشو بریم تو اتاق....
فعلا که باید همینجا باشیم.....
رسول .. جون رها.... ماماااان
اروم بچه هاا