به نام خدا😃
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_سی_و_سه
#رسول
روی مبل نشتم... یکم فکرم در گیر فردا بود... رضا رو میشناختم😄 بچه خوبی بود... خونوادش رو هم میشناختم😀
دو سال پیش با دختر داییش ازدواج کرده بود .. یه بچه چند ماهه هم داره😋
اما ... خانم قطبی... هیچ شناختی ازش نداشتم ...
یکم خیالم از بابت اون ناراحت بود... نکنه یه جاسوس باشه.. نه .. ولی هرچی باشه تایید شده آقا محمد دیگه😃
آییی... خدای من .. آخ
ای وای... صدای رها بود.. یا خدا😩
$ چی شده رها ... چی کار کردی...☹️
٪ چیزی نیست... خوب میشه... بخار آبجوشه .. آی.. سسی
$ بیا بشین ببندم برات ...
٪ نمیخواد خوب میشه
$ میگم بیا بشین😡
با یه جذبه خاصی گفتم که قبول کرد😅
وسایل باند پیچی رو آوردم😌
دور ستش داشتم میپیچیدم😀
٪ آخخ... آروم.. رسول آروم ..
$ ببین چی کار کردی... آخه تو حواست کجاست😫
یه لحظه فقط تو صورتش خیره شدم😦
علی راست میگفت....
اون واقعا بچه هست😄 تا یه سال پیش مدرسه میرفت😂... واقعا برای غذا درست کردن هنوز بچه هست ...
٪ چیه رسول .. ببند دیگه🙃خوبی؟
$ رها علی راست میگفت .. تو واقعا بچه ای ...
تو الان باید تو خونه بودی مامان غذا میذاشت جلوت... بابا مواظبت بود... علی لوست میکرد... زهرا از علی با تو درد دل میکرد... با نازگل بازی میکردی.. کاش همونجا دانشگاه قبول شده بودی😩
٪ رسوللل... من ۱۸ سالمه... چرا مثل بچه های ۱۰ ساله با من حرف میزنی☹️
$ بیا برو خانم کوچولو ..😛 تا چند روز پیش چهار دست و پا راه میرفت من مواظب بودم نیوفته... حالا واسه من ۱۸ سال ۱۸ سال میکنه😂
٪ رسول من بدم میاد بهم میگی خانم کوچولو😩
$ خانم کوچولو .. خانم کوچولو😂
٪ ااااا،، رسول ....😬
$ اصلا از این به بعد خانم کوچولو صدات میکنم... 😂
اومدم نزدیک صورتش😁
$ چطوره خانم کوچولو😂😂
٪رسوووووللللل🤬😂