🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شستم
#کیمیا
داخل خونه بودیم که یه دفع صدای عزیز اومد که داشت مامان عطیه رو صدا میکرد !
مامانم رفت دم در که زد تو سر خودش و بدو بدو چادرش رو پوشید و زنگ زد بابام .
رفتم ببینم چه خبره که با جسم بی جون عزیز روی زمین داخل حیاط مواجه شدم .
خیلی ترسیدم !
همون موقع کمیل هم اومد و تا عزیز رو دید بدو بدو رفت و نبضش رو گرفت .
گفت که زندس و حتما مریضیش عود کرده.
مامان به بابا گفت که میریم کدوم بیمارستان و به راه افتادیم .
خیلی سریع دکتر ها عزیز رو بردن و فقط و فقط ما مونده بودیم !
بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت
دکتر:نسبتشون با شما چیه ؟
عطیه:مادر شوهرم هستن
دکتر:متاسفم تموم کردن
عطیه:چی !!!
دکتر:گفتم که، تموم کردن ، کاراشون رو بکنید برای انتقال به سرد خونه .
عطیه:م.ممنو..ممنون
از شدت گریه حتی نمیتونستم نفس بکشم .
دلم برای بابا میسوخت که آخر هم مادرش رو ندید !!!
کمیل زنگ زده بود که عمه معصومه و گفته بود که چی شده !!!
بعد چند دقیقه بابا محمد و عمه معصومه و بچه هاش رسیدن .
پ.ن:عزیز مرد 😐😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
باشه باشه !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م