به نام خدا😊🌹
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_شصت
#رسول
رها امروز بد جور زایع شد...😂
فک نکنم دیگه تا چند وقت بتونه سر بلند کنه😂
دلم براش میسوخت....
اما انگار محمد امروز میخواست رها رو دست بندازه😅
برای همین وقتی فهمیدم گفت چیزی بهش نگو که من اینجام😜
توی اتاق آقا محمد بود...
مطمئن بودم داره دست گل آب میده😂😅
میدونستم محمد رو ببینه خجالت میکشه...
آقا محمد خواست بهش سر بزنه که جلوش رو گرفتم..
€ چیه استاد رسول .. چرا نمیزاری برم؟؟
$آقا اگه اجازه بدین من برم بهش سر بزنم😄
€ چرا خوب؟
$ آخه
..
خندیدم
€ آخه چی؟😅
$ شمارو ببینه خجالت میکشه😅 اگه میشه بزارید من برم.... اینطوری راحت تره
€ مگه چی کار کرده که باید خجالت بکشه😠؟!
$ خب آقا ا..
€ رسول ... خیلی موضوع رو جدی گرفتی😂
برگرد سر کارت ..
$ چشم..
شماره ای که بهم زنگ زده بود رو وارد سیستم کردم .... خط به نام یه مرد بود...
ولی صدایی که من شنیده بودم ... صدای یه زن بود...
یعنی اون کی بود...؟
رفتم سراغ ایمیل چند روز پیش رئوف که کپی از تماس های من بود ...
ایمیل از طرف یه مرد بود...
شاید اون مرد همونی باشه که خط به نامشه...
اصلا شاید میخواسته بفهمه که این کیه که به من زنگ زده و به رئوف بگه ....
باید هر جوری شده بود میفهمیدم کیه...
از اینکه پرونده با زندگی شخصیم قاطی شده بود چندان خوشحال نبودم.....
دوست نداشتم کار و زندگیم به هم گره بخوره ...
چون ممکنه یه روزی..
مجبور بشم بین این دو تا یکی رو انتخاب کنم..
واقعا اگر چنین شرائطی پیش بیاد من چی کار میکنم ...
زندگی ۸۰ میلیون آدم ایرانی به کار من برخورده ...
از اون طرف زندگی خودم...
رها...
تنها خواهرم ...
امانت علی و بابا....
حتی فکرش هم ترسناک بود.....
تصمیم گرفتم از فکرش در بیام ...
اما کار سختی بود ....
باید خودم رو سرگرم کاری میکردم ...
سعید رو از دور دیدم که به طرفم میاد...