#پارت_صد
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
سعید و امیر پشت سرم میومدن...
طفلیا تازه رسیده بودن که این ماجرا پیش اومد
کنار جاده ایستادم....
و دست بلند کردم که بزنن کنار.....
رفتم کنار پنجره سعید...
و گفتم
+ سعید جان شما برید خونه...
من یجا کار دارم....
برید استرآحت کنید
دست کردم تو جیبم و کلید رو به سعید دادم....
امیر گفت
¥ آقا رسول ما که خسته نیستیم....
ولی اینکه نخوای دنبالت بیایم یه بحث دیگس.....
+ وقت دنیا رو گرفتید....برید استرآحت کنید.....
بجای منم بخوابید
$ چند ساعت....
+ فرقی نداره.... فقط خودتونو خسته نکنید....
¥ بعد به ما میگی وقت دنیا رو میگیری....
تو که خودت.....
به سمت موتورم رفتم و سوار شدم.....
...
....
......
به امواج خروشان دریا خیره شده بودم.....
فکرم مشغول بؤد
مشغول خیلی چیزا....
شروع کردم به قدم زدن....
حال و هوای دریا رو دوست داشتم....
وقتی به دریا خیره میشم
احساس قدرت میکنم....
و این حس رو دوست دارم....
یاد حرفای نادیا افتادم....
چجوری تونسته بود آقا محمد رو مجاب کنه؟؟؟؟
صدای گوشیم بلند شد....
دست کردم تو جیبم و درش آوردم
نادیا بود.....
+ بله؟؟
- علیک سلام.....
حالا باز تو خودتو میگیری؟؟؟؟
+ من الان خودمو گرفتم؟؟؟
- خب حالا....
کجایی؟؟
+ برای چی؟؟؟؟
- وای رسول....
یه سوال ساده رو با سوال جواب نده....
+ خب من نباید بدونم برای چی میخوای بدونی من کجام؟؟؟
- ااوووووفففففف.....
ول کن بابا....پشیمون شدم.....
میخواستم بپرسم....کجایی....که بیام باهم حرف بزنیم....
+ درباره.....
- رسسسوووووووولللللللل
+ خیل خب.....ساحلم....
- افرین از همون اول بگو دیگه....
نزدیکم.....
تا ده دقیقه دیگه اونجام......
فعلا....
تماس رو قطع کردم و دوباره به دریا خیره شدم....
باد سردی میوزید......
حدودا ده دقیق بعد رسید....
- چرا همیشه دوست داری تنهایی بیای دریا؟؟؟
+ چون من وقتایی میام دریا..... که بخوام درباره چیزی فکر کنم....
تنها باشم....راحت ترم.....
- حالا چرا دریا.....
+ وقتی بهش نگاه میکنم.....فکرم بازتر میشه....
بهتر میتونم تمرکز کنم....
صدای امواجش بهم آرامش میده....
- چه تفکرات جالبی.....
+ خب میخواستی درباره چی حرف بزنی؟؟؟
دستاشو از سرما جمع کرد و گفت
- میشه راه بریم....خیلی سرده....
+ باشه....
شروع کردیم به قدم زدن....
- رسول؟؟؟؟
جوابی ندادم و فقط برگشتم و نگاش کردم....
- ببین من میدونم این عملیات چقدر برای تو و تیمتون مهمه.....
دستمو آوردم بالا.....
+ ببین اگه میخوای درباره طلاق حرف بزنی....همین الان برو.....
آقا محمد همچین اجازه ای به تو نداده....
- آره نداده....ولی میتونم راضیش کنم.....
+ چجوری؟؟؟
- دلایلمو میگم....
+. حالا یه نمونه از دلایلتو برای من بگو.....
- رسول......
جابجا شدن آزمایشا.....
کاره تارک بوده.....
این به معنی اینه که اونا خیلی به ما نزدیک شدن....
و منم نگران توعم.....
بعد از زدن حرفش....
سرشو پایین انداخت و اروم اروم قدم میزد....
+ خانم علوی.....
برگشت طرفم....
از نگاش تعجب میبارید....
- خانم علوی؟؟؟؟؟
بهش نزدیک شدم....
و گفتم....
+ میخواستی.... از این فاصله اسمتو داد بزنم؟؟؟؟
سردته؟؟؟؟
- نه گرم شدم.....
+ گرم شدی؟؟؟
- آره...
+ چطوری.....
- چیکار داری؟؟؟؟
+ باشه بابا....بریم....وقت دنیا رو گرفتی....
- رسول؟؟؟
برگشت نگاش کردم....
حرصی گفت
- چرا هروقت صدات میزنم....
هیچی نمیگی و فقط برمیگردی نگام میکنی؟؟؟؟
+ چی میخوای بگم....
- رسول داری سر به سرم میزاری نه؟؟؟؟
+ نه....
- خودتی....
+ چی خودمم؟؟
- همون چیزی که فکر میکنی منم خودتی.....
خندیدم....
و گفتم....
+ خب بگو چی میخوای بگم....
- هیچی فقط حداقل که میتونی بگی هاان
+باشه... میتونم
- رسول....
+ هاان...
خوب شد؟؟؟
صورتشو جمع کرد.....
- نه چی چیو خوب شد....
هاان چیه؟؟؟
+ مگه خودت نخواستی بگم هاان؟؟؟
- خب من بگم....تو هم باید بگی؟؟؟
+ تو آخر منو دیوونه میکنی....
- نه اینکه از همون اول عاقل بودی....
حالا من دارم دیوونت میکنم
سرمو تکون دادم....
و به راهم ادامه دادم....
چند دقیقه در سکوت قدم زدیم
که گفت
- رسوول؟؟؟
+ جانم....
چشاش گرد شده بود.....
- چی گفتی؟؟؟
+ اخبار رو یکبار میگن....
تو چی میخواستی بگی....
- یادم رفت.....
خندیدم و گفتم....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادتون نره
لطفاً حمایت کنین
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا .. #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_نود_و_نه #رسول برگشتیم اداره.. € رسول $ جانم آقا؟؟ € من م
به نام خدا🤩🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد
#رسول
چشم هاش گرد شد..
< من ؟؟؟😅 چه ویژگی در من دیدین... اصلا چرا من😅
€ اگر امروز توی جلسه به حرف های داوود گوش داده باشید ، حتما میدونید کیس جدیدی به نام راکس جونیفر.. وارد پرونده ما شده...
احتمالا .. یا ممکنه این اسم جعلی باشه ..
به هرحال ما باید از طریق رابطشون که میشه همسر خانم ویشکا شهسواری ،، دوست خانم شهرزاد رئوف ، سر دسته جاسوس ها در ایران ... اطلاعاتی به دست بیاریم ...
شما خانم هستید و جوان😊..
و .. مهربون ..
من فکر میکنم اگر شما بتونید از طریقی به این خانم ویشکا نزدیک بشید ...
یعنی ..
چجوری بگم..
باید یه جورایی باهاش همزاد پنداری کنید...
یه جوری ..
یه جوری که فکر کنید شما نیمه گمشدش هستید..
مثلا میتونید وانبود کنید که.. به نقاشی علاقه دارید ...
متوجهید چی میگم😊؟!
< بله... فقط ... مطمئنید من از پسش بر میام😅
€ با شناختی که من از شما دارم .. چرا که نه😊
$ میتونم کمکی بهتون بکنم😐
€ عه.. رسول... عجله نکن😊
$ آقا خب تو جلسه از من گزارش که نخواستید .. الانم که نمیفهمم چرا من رو نگه داشتید😐
€ خیلی خوب ... ببین تو باید با خانم مهرابیان هماهنگ باشی ... یه سری اطلاعات هست که با راهنمایی تو خانم مرابیان باید بفرسته برای سیستم تو .. من میخوام خانم مهرابیان از طریق یه تماس بسیم مخفی باهات در ارتباط باشه..
$ باشه ... هماهنگ میکنم😊
فقط اون ماموریت ویژه که گفتید چیه؟؟؟
€ اون ماموریت ویژه بستگی به کار خانم مهرابی داره...
اگر ما اطلاعاتی که میخوایم رو بتونیم از این روش به دست بیاریم دیگه نیازی به ماموریت شما نیست ...
ضمنن...
خانم مهرابیان.... یه مسئله ای هست😢
< چه مسئله ای🤨
€ شما .... ببینید شما به خاطر اهمیت کار ...
باید یه سری تغییرات ظاهری و رفتاری انجام بدید که زیاد با قانون و.... دین ... شباهتی نداره😅
< مثلا چه جور تغییراتی..
€ مثلا نوع حجابتون.... نمیگم باید بی حجاب بشین ... ولی خب باید یسری لباس های گرون قیمت بپوشید...
به ظاهر باید آدم ولخرج و پولداری به نظر بیایین ...
< حههه.... با اینکه خیلی سخته ... ولی چون برای خدمت به مردمه... چشم ... سعی خودم رو میکنم..
€ خیلی ممنون .... احتمالا تا روز های آینده مقدمات آماده میشه...
< خیلی ممنون😊 میتونم دیگه برم؟؟
از جامون بلند شدیم ...
€ بله بفرمایید...
خانم مهرابیان رفت ...
منم خواستم برم ..
در روباز کردم که محمد دوید به سمتم😅
€ وایستا .. وایستا
$ بله؟؟
€ این خط های سفید ... یکیش مال خودته ..
یکیش هم بده خانم مهرابیان..