🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_هفتم
#رسول
بلند شدم و سمت اتاق رها رفتم ...
کلی تمرین کردم که مثل همیشه باشم .
شاد ، سر زنده ، خندان ، وقت گیر حرفه ای 😂💔
با لبخند وارد شدم که با تعجب بهم نگاه کرد ...
رفتم کنارش و روی سرشو بوسیدم و گفتم
رسول:سلام آبجی رها ، چطوری؟
رها:سلام داداش ممنون شما خوبی؟
رسول:بعععلعههع
رها:بابا چی خوبه ؟ دوستام هنوز برام از بابا خبر جدیدی نیاوردن !
یکم این پا اون پا کردم ...
برای اینکه اشک تو چشمام رو نبینه رفتم سمت یخچال و آبمیوه ایی رو بیرون اوردم ...
مشغول باز کردنش بودم که دوباره سوالش رو تکرار کرد ...
سرم رو بلندکردم و نگاش کردم ...
منتظر بود .
در عمرم بهش دروغ نگفته بودم..
حالا چطور باید بهش میگفتم ؟
اولین دروغ عمرم به رها رو گفتم
رسول: خوبه حالش ، نفسش کند شده بو که برگشت 😊
رها: اها !
لیوان اب میوه رو دستش دادم ..
چند جرعه ازش خورد و گفت
رها:رسول؟
رسول:هم؟
رها:نگام کن ؟
پ.ن: رها گناه داره 💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
مامان رو کجا سپردید ؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م