『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_یک #رسول $ مسعود ... وای مسعود... یعنی با این ک
به نام خدا✨🖤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_دو
#رسول
اومد پایین..
پشتم به در بود..
٪ سلام.. بفرمایید؟!🧐
برگشتم..
$ سلام .. شب به خیر مزاحم که نیستم😂
ماتش زد...
زبونش بند اومده بود😶
استرس گرفتم...
نکنه شک بهش وارد بشه..
یه وقت پس نیوفته😅
$ 😁نترس.. منم .. رسول👋🏻🤓
٪ 🤯😮😮😮😮😮😮😮😳😱
حرف نمیزد...
$ رها.. خوبی؟؟
٪ ر.. ر.. سو...
افتاد...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
*ههههه.... آقا رسول...
$ سلام دریا خانم..
* شما .. شما اینجا چی کار میکنی؟؟
* کی اومدی؟؟؟
* ههه.. وای من .. رها... رها...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
آب قند درست کردم...
$ رها..
* بدین من آقا رسول..
$ پاش چی شده؟؟
چرا اینقدر بی حاله؟؟؟
* چیزی نیست..
چشماش رو باز کرد...
٪ رسول ...
$ 😅 سلام ...
جلو دریا خانم خجالت کشیدم..
ولی مثل اینکه رها انقدر دلتنگ بود که همه چی رو گذاشت کنار...
دستش رو انداخت دور گردنم..
آروم گریه میکرد..
$ رها... بسه... الان که اومدم..
٪ کی اومدی؟؟؟
مگه قرار نبود چند روز دیگه بیای؟؟؟
چی شد؟؟
چه خبره؟؟
$ دیگه... سورپرایز😂
٪ رسوللللل!! نگو که هیچ کس خبر نداره!!
اره😐😂؟!
$ 🤓صحیح..
٪ 😂حدس میزدم..
$ بیخود دروغ نگو.. فکرش نمیکردی.. 😂
اهم..🙂 حالا که دریا خانم .. امشب .. اینجا هستن..
پس ..
من یه امشب رو با اجازتون..
برم اداره...
یه خودی نشون بدم..
انشالله در خدمت خواهم بود😉
٪ باشه... بازم برو😏
$ رها... بعدا حرف میزنیم🤫😐
٪ 😅خیلی خب... به سلامت...
به خیر گذشت...
هوووووووف😅
ببینیم تقدیر برای رفقا چه در نظر گرفته😂
قیافه سعید وقتی منو ببینه جالب میشه😆
البته من هنوز هم امیدوارم..
خدماتمبرظاهرم غلبه کنه و سوژه بچه ها نشم😢
از در وارد شدم...
حسین و عرفان نگهبان بودن..
/ رسول...
$ سلام .. آقا عرفان😂... چه خبر؟؟
/ کی اومدی... قیافه رو برو😂..
$ ببینم... محمد و بچه های ما هستن؟
/ اره... برو داخل مستر اسکات😅
$ دست بردار بچه😐😂
رفتم داخل...
بح.. بح...
از پله ها رفتم پایین..
هرکی منو میدید یا کپ میکرد..
یا باورش نمیشد😂
علی سایبری نشسته بود پشت میزم😒😕
بچه ها هم دورش کرده بود...
فرشید و داوود دو طرف صندلی ایستاده بودن..
سعید هم لم داده بود به میزم..
امیر اتاق محمد بود..
₩ بچه ها... برنامه فردا چیه؟؟؟
& من و فرشید که درگیر این پرونده منبع جدیدیم...
₩ شما در گیر یه جای دیگه هم هستی😂!!
مراقب باش .. زیادی درگیر نشی🤣🤣
÷ اون برنامه رو که نمیگه داوود..
ناسلامتی رسول میخواد برگرده...
باید یجوری کارامون رو بچینیم که یه پذیرایی مفصل بکنیم ازش😂
تو و امیر محمد برید استقبال..
به اتفاق خواهرش🤓
من و سعیدم میز و نمازخونه رو آماده میکنیم..
چطوره؟؟!😁
& آماده چی؟؟
استقبال چی...
بابا دست بردارین..
خسته و کوفته از راه میرسه..
₩ اتفاقا وقتی خسته از راه میرسه یه جشن پتوی حسابی سر حالش میاره😂
مستر اسکات دیگه...
فرشید برگشت..
عین کسایی که کابوس دیدن و مات موندن😂
زد به داوود...
چشماش شده بود قورباغه😱
₩ چیه بچه ها... اصلا حواستون هست که چی دارم میگم..
& سعید... س..س..سعید..
₩ وای... آقا مح...
$ بح بح بح😂
ببینین کی اومده🤪
استاد رسول...
مغز گروه😜
خب خب خب... آقا سعید بدجور خورد تو پرت نه😂😂😂..
نقشه های شومت عملی نشد...😂
فقط وقت دنیا رو گرفتی😐😟
علی آقا... جاش خوبه نه؟؟
ردیف اول... میز اول...
بالاخره میز مغز گروهه دیگه🤣
داوود .. قضیه این درگیری چیه..
در ضمن آقا فرشید...
شماهم برنامه هاتو فشرده نکن...
یه وقت سختت میشه😂😂
کسی حرف نمیزد..
فقط بهم نگاه میکردن...
کسی باور نمی کرد..
من به این زودی و..
اینقدر بی خبر..
بیام😂
$ چیه... منم رسول...
داوود پرید بغلم..
& ررررررسول..
$ چاکر آقا داوود..
₩ البته مستر اسکات🤗😂
$ سعیید😂😘
÷ موها رو ... رسووووللللل🤩🤗
$ چطوری آقا فرشید😅😍
|| در حد مرگ زیبا بود این صحنه ها..😐
$ اه.. علی وقت دنیا رو میگیری با این جملاتت😂.. بیا بغلم😘
|| فدایی داری آقا رسول🤗
€ چه خبره بچه ها؟؟؟
₩ آقا مستر اسکاتههههه..
سورپرایزمون کرد😱😂😍
€ رسول... خودتی؟؟
& آقا مستر اسکات😅😁
□ رسوووللل😳
÷ بله آقا امیر... رسول😂
محمد اول بغلم کرد...
بعد رو کرد به من و گفت..
€ رسول کی تو دست از این بچه بازیات برمیداری..
چرا خبر ندادی؟؟؟
پ.ن سکته های مبهم یا چی😂
✨✨✨بدونین از پارت بعد ✨✨✨
من کار دارم با ایشون...
فک کردی دست از سرت بر میدارم...
کارت عالی بود... خیلی کمک کرد به روند پرونده..
محمد .. کار مهم باهات دارم...
واقعا..... ؟؟!!!!!!!