『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_چهل_و_هفت #رسول وارد اداره شدم.. & سلام رسول.. $ سلام د
به نام خدا😍
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_چهل_و_هشت
#رسول
$ محسن... از تمام در و دیوارا...
اتاقا...
وسائل...
از همه چی عکس بگیر...
وقتی تموم شد خبرم کن..
× اووووه.... داداش من تا بخوام از کل اینجا عکس بگیرم که دو ساعت طول میکشه..
$ برو غر نزن.... شاید خواستیم چهارتا وسیله جا به جا کنیم... باید بفهمیم چی به چیه یا نه؟
& دقیقا ... برو داداش گلم از دستور استاد سرپیچی نکن توبیخ میشی🤣
$ 😒 وقت دنیا رو نگیییر...
& چرا نشستی...
$ به هیچی دست نمی زنیم تا عکس نگیره..
& حق با شماست...
....
۵ دقیقه گذشت...
× بالاخره تموم شد...
$ پاشو داوود...
& رسول اتاق ها رو هم وصل کنم؟؟
$ محمد گفت همه جا به غیر از اتاق خواب و توالت و حموم...
& بقیه اتاقا چی؟؟
$ کتابخونه... اتاق کار.... همه مجهز به دوربین و بلندگو...
آها... راستی داوود....
توی اتاق خواب یه ریز شنود کار بزار...
ولی دوربین نه..
& باشه...
رفتم تا اسناد مدارکشون رو بررسی کنم...
یه لپ تاپ دیدم...
$ الو ... علی ..
= جانم رسول؟؟
$ علی لپ تاپ پسورد داره....
من اینجا دسترسی ندارم..
میتونی بازش کنی!؟
= یه دقیقه صبر کن....
$ چی شد...
= وایستا....
= رسول یه کد چهار رقمی پیامک شد واست..
$خوب؟؟
= اونو برای من بخون..
$ .... خوب؟؟
= یه بار سیستم رو روشن خاموش کن اوکی میشه...
$ اهان ... دستت طلا..
تمام اطلاعات رو کپی کردم روی USB ...
$ بچه ها... کارتون تموم شد؟؟
& حله داداش😉
$ بریم سراغ محسن...
× رسول بیا ببین چی کشف کردم...
$ چی؟؟
× یه نگاهی به این عکس و مدارک بنداز...
وقتی نگاه کردم باورم نشد...
$ خودشه...
& کی خودشه؟؟
$ همون که اومده سراغم... همون که باهام تصادف کرد..
& چی میگی...
$ محسن از همه شون برام عکس بگیر...
اینا رو باید زمینه پرونده کنم...
× باشه داداش...
$ داوود... بیا مرتب کنیم...
طبق عکس های محسن...
یه سانت هم نباید پیدا باشه که جا به جا کردیم...
& باشه... فقط ... با علی هماهنگ کن ... دوربین و ... بلندگو ها چک شه...
$ اوکی... علی صدام رو داری؟؟
= هم صدات رو دارم هم تصویر ... وضوحش هم عالیه..😐
$ فدا ...
$ چی شد محسن؟؟
× کار تموم شد استاد...
$ داوود..
& بریم...
$ علی به محمد بگو ... خانم مهرابیان میتونه هر موقع خواست جلسه رو تموم کنه..
= اوکی...