🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_چهل_دوم
#داوود
همزمان با رسول رسیدم سایت
همون لحظه یه ماشین وایساد و نرجس خانوم هم پیاده شد .
راننده یه مرد بود !
یعنی حرفای آقا محمد انقدر زود تاثیر گرفت ، از فکر خودم خندم گرفت به رسول گفتم:
داوود:به نظرت کی بود؟
رسول:کی کی بود؟
داوود:اون مرده که نرجس خانوم رو پیاده کرد؟
رسول:داداشش
داوود:تو از کجا میدونی؟میشناسی؟
رسول:آره بابا میشناسمش ، با هم دوستیم:)
داوود:واقعا! چیکارس؟
رسول:سپاهی ، چند وقت پیش افتاد دست داعش همه گفتن که شهید شده ولی بعد چند وقت سالم برگشت ، هنوزم بعضی ها تو شُکَن .
داوود:چه جالب !
رسول: نمیری داخل؟
داوود:ها...آها...چرا، با اجازه رسول جان.
رسول:بفرمایید.
رفتم داخل و نشستم پشت میز ، امروز فرشید هم اومده بود ، نزدیک شد و بهم سلام کرد و یه جعبه گرفت طرفم و شیرینی دخترش رو بهم تعارف کرد .
داوود:ممنون داداش ، انشالله سلامت باشه .
فرشید:ممنون.
بعدش سعید اومد و یه سری کاغذ داد بهم .
سعید:آقا محمد گفت که تو و رسول و علی سایبری رمز گشایی کنید.
داوود:مال چی هست؟
سعید:صحبت هایی که این چند روز بلیک زده .
داوود:تاکی باید آماده باشه؟
سعید:امروز تمومش کن دیگه!
داوود:باشه داداش .
سعید:دمت گرم .
رفتم سر میز رسول براش توضیح دادم و رفتیم پیش علی.
علی:سلام
داوود و رسول:سلام
رسول: علی یه سری متن هست که باید رمز گشایی کنیم .
علی :بدید من خودم میکنم شما برید .
داوود:آقا محمد گفت با هم
علی:من میکنم شما برید ، حال و حوصله کار با شما دوتا رو ندارم.
رسول: اول که درست حرف بزن ، دوم اینکه ۱۷ صفحس :/
علی:خوب ، پس با هم ، من ۱۷ صفحه نمیتونم تنهایی .
داوود:نه ترو خدا بتون :/
علی:بده من ببینم ، مال کیه؟
داوود:بلیک!
پ.ن:خدمتتون 😊
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چقدر هم حرف زده ماشالله !😐
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م