『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😍 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_چهل_و_چهارم #رسول ٪ آره بابا ... ببخشید دیگه تورم کشوندم ای
به نام خدا😊❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_چهل_و_پنجم
#رسول
یا ابوالفضل... محمده... پوستمون کندس😢🖤
دوتایی سریع بلند شدیم 🤦♂
€ به به ،، به به ... چشمم روشن😳 آقا رسول .. آقا داوود
$ آقا چی...
€ ساکتتتتت!!! رسول😡 دوتایی باهم نشستین اینجا ، دارین آبجیاتونو مسخره میکنید ، ۲۲ سال دارین... اما قد یه بچه ۱۱ ساله هم نیستین😒
& آقا .. آقا باور کنین رسول پیشنهادش رو داد
$ عه عه... پیشنهاد دادم دعوت نامه نفرستادم که😐
آقا محمد نتونست اخمش رو ثابت نگه داره😂
خنده کوتاهی کرد...
€ برای همینه که میگم بچه هستین ... دقیقا عین بچه ها کی بود کی بود من نبودم میکنید😂
من و داوود خنده ای کردیم😜
دوباره اخماش تو هم رفت😢 ...
€ برید کنار😏..
رفتیم کنار ... گوشی هارو برداشت😭🖤
خواستم برگردم ببینم چی کار میکنه .. داد زد
€ بر نگررررد... هیچ کس بر نمیگرده ،،
$ چررررااا آخه
€ همین که گفتم ... برگردین من میدونم شما
نفهمیدم چه کار کرد؟! ولی از صدای تیک تیک کیبورد فهمیدم داره پسورد سنسور هارو عوض میکنه😐
اومد رو به روم ..
€ از این به بعد بدون اجازه من سنسور صوتی رو وصل نمیکنی😒 بعدا هم بهتون میگم تنبیه سرکاران چیه🤨
آقا محمد رفت... 😂🖤
$ وای داوود... بدبخت شدیم... گاف دادیم...😂اونم چه گافی...
&😐من دیگه حرفی ندارم... الانم کلی کار ریخته سرم ... خداحافظ فاجعه😂😂😂
$ برو تخته مجموعه😂😂😂
....
رها عاتو های خیلی بزرگی داده بود دست داوود😭🖤 خدا بگم چی کارش نکنه...
رفتم سراغ سیستم.....
ایمیل های رئوف رو گشته بودم...
اما هنوز سراغ فیسبوک و پیج های صفحه های اجتماعی نرفته بودم....
کلی کار مونده بود .. که باید انجام بدم...
وای خدا کمک کن ...