eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
294 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ از در رفتیم بیرون که یه دفع رسول نزدیک بود از نرده بیفته پایین ! سریع گرفتمش که بیهوش شد. آقا محمد رو صدا کردم، بعد ۵ دقیقه که آب پاشیدیم تو صورتش به هوش اومد ! آقا محمد اصلا اعصاب نداشت گفت محمد:رسول برو خونه! رسول:چرا آقا ، خوبم فقط فشارم افتاده! محمد:خیلی خسته ای برو . رسول:نمیخواهم :/ محمد:چی؟ بهت میگم برو ! رسول:آقا پس کی صحبت های بلیک رو کنترل کنه؟ محمد:مصطفی و فرشید کنترل میکنن،اگه نری نیرو میگیرم جات ها! رسول:آقا... محمد:حرف نباشه! بعد آقا محمد رفت تو اتاقش رسول گفت رسول:لعنت بهت رسول ، لعنت ، الان میخواهن نیرو بزارن جام! من نمیرم ، نیرو میزارید هم بزاری. بعد خواست بلند بشه که دوباره سرش گیج رفت ، گفتم فرشید:رسول خوبی؟ رسول:تو هم شروع کردی؟ فرشید:بریم بیمارستان؟ رسول:نه خوبم . بعد بلند شد و رفت پشت میزش نشست،چقدر این پسر کله شقه؟ کم کم همه بچه ها رفتن سر کاراشون ، همه تو شک بودن از کار رسول! تا حالا کسی رو حرف آقا محمد حرف نزده بود ! ولی این پسر بخاطر خدمت هر کاری میکرد! رفتم پیشش و شروع کردیم به کار و چک کردن چرندیات اون دختر! پ.ن:انقدر هم یزید نیستم حالش خوبه😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تو که هنوز اینجایی ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م