🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_چهل_چهارم
#فرشید
از در رفتیم بیرون که یه دفع رسول نزدیک بود از نرده بیفته پایین !
سریع گرفتمش که بیهوش شد.
آقا محمد رو صدا کردم، بعد ۵ دقیقه که آب پاشیدیم تو صورتش به هوش اومد !
آقا محمد اصلا اعصاب نداشت گفت
محمد:رسول برو خونه!
رسول:چرا آقا ، خوبم فقط فشارم افتاده!
محمد:خیلی خسته ای برو .
رسول:نمیخواهم :/
محمد:چی؟ بهت میگم برو !
رسول:آقا پس کی صحبت های بلیک رو کنترل کنه؟
محمد:مصطفی و فرشید کنترل میکنن،اگه نری نیرو میگیرم جات ها!
رسول:آقا...
محمد:حرف نباشه!
بعد آقا محمد رفت تو اتاقش رسول گفت
رسول:لعنت بهت رسول ، لعنت ، الان میخواهن نیرو بزارن جام! من نمیرم ، نیرو میزارید هم بزاری.
بعد خواست بلند بشه که دوباره سرش گیج رفت ، گفتم
فرشید:رسول خوبی؟
رسول:تو هم شروع کردی؟
فرشید:بریم بیمارستان؟
رسول:نه خوبم .
بعد بلند شد و رفت پشت میزش نشست،چقدر این پسر کله شقه؟
کم کم همه بچه ها رفتن سر کاراشون ، همه تو شک بودن از کار رسول!
تا حالا کسی رو حرف آقا محمد حرف نزده بود ! ولی این پسر بخاطر خدمت هر کاری میکرد!
رفتم پیشش و شروع کردیم به کار و چک کردن چرندیات اون دختر!
پ.ن:انقدر هم یزید نیستم حالش خوبه😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
تو که هنوز اینجایی !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م