#بحقالحسینالھـیالعفو
[ دُونَ حُسَين مُهْجَتي وَدَارِي ]
جانومالمنفداۍحسیـن..♥️
‹🦋💙›
•
شهدا"دعا"داشٺند؛"ادعا"نداشٺند🤲🏻•‹
"نٻاٻش"داشٺند؛"نماٻش"نداشٺند📿•‹
"حٻا"داشٺند؛"رٻا"نداشٺند🦋•‹
"رسم"داشٺند؛"اسم"نداشٺند🌼•‹
خوشـابــہسعادٺٺانڪہخداوندهـرڪسرانمٻخـرد💔🕊
بـاافٺخـارآرزوۍشہـادٺ ✌️
‹ #شھیدانه
#مَحیصا
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @hlifmaghar313 •
-گفت:عاشقیراچگونهیادگرفتهای؟!
-گفتم:ازآنشهیدگمنامیکهمعشوق
را حتیبهقیمتِازدستدادنهویتش
خریداربود ؛🥀
–الهی!
قدرتمبارزهباخودمانرابده🌿...!
زِ هَمه دَست کِشیدم🕯🥀
کِ تو باشی هَمِه اَم 🌿
#حلیف
#فرمانده
#حلیف
اینجا مقر حلیف است ..📞⛓
-----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----
⛓👑 یا من هو فی ملکه مقیم 👑⛓
#خدا
#فرمانده
#حلیف
اینجا مقر حلیف است ..📞⛓
-----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🚨#فوری عماد شرقی جاسوس امنیتی نظامی، حین فرار از کشور در مرزهای غربی با اشراف اطلاعاتی سربازان گمنا
اون شبی که آقای مجتبی امینی رو دعوت کرده بودن جهان آرا ..
ایشون گفتند که ما اگه قرار باشه این نوع سریال سازی رو ادامه بدیم و با همین روند پیش بریم میتونیم حتی ۱۰ ها فصل از این نوع بسازیم ..
حالا داریم عینا میبینیم که هر روز ..
یه نفر به جرم جاسوسی دستگیر میشه 😐✨
واقعا هم صحیح بود!!!
#فرمانده
http://eitaa.com/romanerahashegi313
رفقا تو این کانال میتونید پارت های رمان راه عاشقی رو راحت تر بخونید🙃
#خط_شکن
#دلنوشته_رمضان
سحر چهاردهم.....
✍ فقط یک سحر مانده، تا رمضان، قرص قمرش را رونمايي کند...
نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"، لحظه شماری کرده ايم...
و تنها...
یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است...
❄️چه سری است ، دلبرم...؟
که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود... زمین آیینه کرامت تو را رو میکند ...
❄️سفره داری...خصلت رمضان است...
و تو همه این سفره داری ات، را یکجا در سینه پسر فاطمه، جای داده ای...
مگر ميشود، مولود نیمه رمضان بود.... پسر ابرمرد آسمان، و شیرزن زمین، بود،
اما...
کریم ترین انسان زمین نبود...؟
❣به چشمان عاشق کش تو قسم....من یقین دارم...؛
روبروی نام "کریم " ات آیینه گرفته ای...تا مجتبی را برای اهل زمین ، خلق کرده ای...
❄️قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام...
اوج می گیرد به نام نامی کرامتت...
دلبرم....
سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی...؟؟؟
❄️این سحر...
انقدر.. تو را تکرار میکنم... ؛
تا آیینه داری نام "کریم" ات را، به قلب من نیز، هدیه کنی...
آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی...؟؟
یا کریم.....یا کریم.... یا کریم....
#خط_شکن
https://harfeto.timefriend.net/16497008160279
برام بگید :
یه جمله خطاب به یکی از رفقای ادمین😜✨
^^🌿 اونم به انتخاب خودتون که کی باشه
من استثنا خودم در این چالش شرکت نمیکنم..
حالا به دلایلی😅✨
ولی میخوام قشنگ هم خستگی از تن بچه ها بشورین ببرین..
هم بی پرده انتظاراتتون رو بگید😂🌿( یا خدا)
😂 ببینم چه میکنید (🍅ها)
قشنگ تلافی هرچی منو عذاب دادن سرشان در بیارید😈😂
شمار جان بالامیسر...😍😌😂
#فرمانده
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
ساعتت رو کوک کن برای نماز صبح ...🌥 نماز شب باشه که چه بهتر🌘 ... شهدا با این چیزا شهید شدنا !!!
❗️مواظب باش برادر من ❗️
✨شب خوش✨✨
#مَحیصا
مثلا اول صبحی ما اصلا یادت نیستیم حاجی ... :))))
مثلا اصلا دلمون برات تنگ نشده :)))
مثلا میتونیم فراموشت کنیم...💔؟!؟؟؟؟؟
.
.
.
.
و یک کتاب پر از مثلا های دلتنگی....🖤💫
#حاج_قاسم
#فرمانده
#حلیف
اینجا مقر حلیف است ..📞⛓
-----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مثلا اول صبحی ما اصلا یادت نیستیم حاجی ... :)))) مثلا اصلا دلمون برات تنگ نشده :))) مثلا میتونیم ف
حاجی امروز صبح قول که امروز رو غیبت نکنیم 🖤🌿
در عوضش شمام ما رو سرسفره امام حسین فراموش نکن :)
پ.ن تجدید پیمان با حاجی....
#حلیفیما !!!...
#سربازه_و_حرفش
#حلیف
#فرمانده
"جهت تعجیل در امر فرج آقامون
هدیه به روح پاک شهدا و شهیدمحسنحججی سهم شما پنج صلوات"🌹
#مَحیصا
‹🌱🕊›
•
•
منمشتاقِاینمڪہ..
رنگخدابگیرموبتونم..
تجلۍحداقَلیڪصفتالھۍ
توزمینباشم..🖐🏽
•|شھیدمحمدهاد؎امینۍ|•
#شهیدلَبخَنـدِتولَبخَندِخـُداستシ
#مَحیصا
خـوآبَشرادیـدوَگُفـٺ:
چِگـونِہتـوفیقشَهـآدَتپِـیداڪَردۍ؟!
گُفٺ:ازآنچِـهدِلَـممیخـوآست،گُذَشتَـم..
#مَحیصا
حاجسیدمجید_بنیفاطمه_کولۀ_عاشقی_تو_بردار_بیار_.mp3
6.48M
👤 حاجسیدمجید بنی فاطمه
ویژهٔ ولادت امام حسن 🌿
#مَحیصا ✨
@hlifmaghar313
کربلاییحسین_طاهری_صدا_بزن_گداتو_صدات_صدای_عشقه_.mp3
6.62M
👤 کربلایی حسین طاهری🦋
ایام ولادت امام حسن❤️✨
#مَحیصا
@hlifmaghar313
بزرگواری های امام حسن .mp3
19.35M
✋🏿استاد عالی
🍬موضوع :
🦋 بزرگواری های وجود مقدس امام حسن مجتبی علیه السلام 🦋
🍃معنای واقعی کریم چیست ؟
❤️ معنای " حسن "
#مَحیصا
@hlifmaghar313
154-1.mp3
7.74M
ای عشق من💚🌿
"حاج سید مجید بنی فاطمه"
#مَحیصا
↬" @hlifmaghar313
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_شش
_ خب احد ... کی باید راهی بشیم ...
_ طبق برنامه ریزی که داشتیم ... فردا باید بغداد باشیم !
از ترکیه با پرواز مستقیم میریم بغداد ...
از اونجا هم میان دنبالمون ... بریم به سمت پایگاهی که احتمالا تو شهر اربیل !
_ پس من برم دنبال هماهنگی با بچه های امنیت پرواز ...
فقط ..
راجع به احراز هویت ؟!
_ با دست نوشته ای که مثلا جاسم قبل از اسارت براتون نوشته ... هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد ..
فقط ...
برای ورود به پایگاه بازرسی بدنی انجام میشه ...
_ نگران اون نباش .. فکر همه جا رو کردیم ...
تنها میکروفون با من و یه نفر از خانم هاست ...
ردیاب ها هم که طبق رمزگذاری که با گروه پشتیبانی گروه کردیم ... به محض شنیدن رمز از میکروفون من تمام ردیاب ها خاموش میشه ...
_ خوبه .. خیالم راحت شد ...
--------------------------------------------------------
ساعت ۲ بامداد ...
به وقت ترکیه ..
_ حدیث ..
_ بله ؟!
_ استرس داری ؟!
_ نه ... استرس برای چی ...
_ وای .. همین ارامشتونه که رو مخمه...
داریم میریم تو قلب داعش ...
انگار نه انگار ..
همینجور بی خیال داره کتاب میخونه..
_ ما برای چی داریم میریم ؟!
_ خب ... معلومه .. نجات مردم ...
_ آفرین ... نجات مردم .. نجات مردم کار اشتباهیه ؟!
_ معلومه که نه ...
_ ببین .. هرکاری که .. هرکاری ..
که مطمئنی درسته !
بدون خدا باهاته !
پس نه نگران باش .. نه استرس داشته باش..
باشه ؟!
- خیلی خوب . باشه ...
چند دقیقه به سکوت گذشت ...
- پس کی میرسیم ..
- حدیث ..
- جانم ؟!
- با تمام حرف هایی که زدی و قبول دارم ...
بازم نگرانم ...
حدیث قرآن رو از تو کیفش در آورد...
- نسخت دست منه ...
- آخ آخ ... بده من ..
----------------------------
بعد از رسیدن به ترکیه...
با پرواز مستقیم به سمت بغداد حرکت کردن ...
از فرودگاه بغداد ...
به سمت نقطه امنی رفتن که محل قرار بین گروه عملیات ایران و داعش بود ...
لباس های مخصوصی رو که برای پیوستن به داعش نیاز بود رو پوشیدن ...
۲ ساعت از رسیدن بچه ها میگذشت
هوا همچنان تاریک بود ...
که ماشین مشکی رنگی رو به روی پنجره ای ایستاد ...
که احد رو به روی پنجره بود ...
کمال آخرین توصیه ها رو کرد ...
_ حواستون باشه ..
کوچک ترین اشتباه ...
برابر با ...
خیلی مراقب باشید ...
احد کاغذی رو به سمت زن عربی که چهره اش پوشیده بود گرفت ...
با نگاهی سطحی به کاغذ ...
بچه ها برای سوار شدن به ماشین موفق شدند ..
لحظاتی از حرکت نگذشته بود که ماشین توقف کرد ....
احد قبلا طریقه بازرسی رو برای کمال توضیح داده بود ...
اما این علامت سوال بزرگ توی ذهن بقیه بچه ها بود ...
که جمله مرد عرب اونا رو به خودشون آورد
_ انزل بسرعة !!!
بچه ها پیاده شدن ..
بعد از بازرسی ماشین حرکت کرد ...
راه و مقصد ..
تقریبا نا مشخص ..
_ هیچ کس .. دست .. به چشم بند.. نزد ...
لا تلمس !!!
تفهم ؟!
-------------------------------------------------------
طبق پیشبینی ها و بررسی هایی که کمال کرده بود ...
دیگه باید نزدیک اربیل بودن ...
بعد از کلی بالا و پایین رفتن ماشین..
برای بار دوم ایستاد...
_ وصلنا...
----------------------------------------------------
احد با یکی از مسئولین مقر مَشغول صحبت شد ...
بعد از چند دقیقه به سمت کمال برگشت ...
_ بریم... فقط .. خانم ها ... همینجا منتظر بمونید ...
_ منتظر چی؟!
_ یه زن میاد دنبالتون ...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞