پارت هفتاد و چهار
رمان عشق وطن شهادت
#محمد
+ مهدی سلام....
پکر و بی حال گفت
¥ سلام محمد جان خسته راه نباشی....
گرفته گفتم
+ حالش چطوره....
¥ بد....هر لحظه هم بدتر میشه.... برای بار سومه که میبرنش اتاق عمل....خدا خودش بهمون رحم کنه...
+ مهدی جان خوب میشه.... دختر قوییه...
¥ انشالا....
¥ راستی به داوود یه سر بزن....
+ باشه الان میرم...
+ راستی اتاقش کجاست...
¥ طبقه سوم.....
~ آقا محمد راهنماییتون میکنم...
با فرشید سوار آسانسور شدیم...
به طرف انتهای راهرو رفتیم...
اتاق ۲۰۳....
درو باز کرد...
وارد اتاق شدیم...
سعید رو صندلی نشسته بود
با دیدنمون از جاش بلند شد
$ سلام آقا خسته نباشید....
+ سلام سعید جان شما هم خسته نباشید....
نگاهی به داوود کردم...
بیهوش رو تخت خوابیده بود....
رو به سعید گفتم...
+ چطوره وضعیتش....
$ تعریفی نداره آقا.... عفونت تو بدنش پخش شده....
+ دکترش اومد بالا سرش؟؟
$ بله....
+ چی گفت؟؟؟
$ گفت وضعیتش نسبت به وقتی که آوردنش بیمارستان بهتره....
+ همینم جای شکر داره....
رو صندلی نشستم و به داوود نگاه میکردم....
یهو صدای جیغ و گریه بلند شد...
سوالی به فرشید نگاه کردم...
فرشید از اتاق بیرون رفت که بفهمه موضوع چیه....
پنج دقیقه بعد برگشت
+ چی بود؟؟؟
~ صدای همسر آقا مهدی بود...
نگران گفتم....
+ چی شده مگه.....
~ آقا خانم عبادی هم بدنشون عفونت کرده بود....الانم عفونت به قلبش رسیده....بردنش اتاق احیا....
رو به سعید و فرشید گفتم
+ حواستون به داوود باشه... برمیگردم...
به سرعت به سمت اتاق عمل رفتم.....
خانم آقا مهدی رو زمین نشسته و شیون میکرد....
و مهدی با حال خرابش سعی داشت آرومش کنه....
رسیدم بهشون....
مهدی گفت
¥ دیدی محمد ؟؟؟؟ دیدی چه بلایی سرم اومد؟؟؟
و شونه هاش لرزید....
مهدی که اینقدر محکم و قوی بود...
الان....
خودم هم حالم خیلی بد بود...
از یه طرف شایلین....از یه طرف داوود....از یه طرف فشار های دار و دسته تارک.....
خدا خودش بهمون رحم کنه...
دکتر از اتاق احیا بیرون اومد....
خانم مهدی به طرفش پرواز کرد و با هق هق گفت
£ چیشد آقای دکتر...
ولی دکتر که زبونشو نمیفهمید....
جلو رفتم و از دکتر حالشو پرسیدم....
^ خوشبختانه فعلا خطر رفع شد.... ولی احتمال داره دوباره عفونت به قلبش بزنه....
خانم مهدی همچنان بی قراری میکرد....
مهدی سعی داشت براش توضیح بده...
ولی گوش بده نبود و میخواست شایلین رو ببینه....
خانم مهدی وارد اتاق شد...
مهدی خواست بره داخل که دستشو گرفتم...
و گفتم
+ باید به پدرش خبر بدیم....
با خستگی نگام کرد و گفت....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
『حـَلـٓیڣؖ❥』
فقط ۳نفر دیگه تا آمار ۳۸۰🎁و سورپرایز 🤩😉🎁
❗❗‼‼❗❗توجه کنید دوستان عزیز کانال‼❗❗
بچه ها به این دو استوری دقت کنید😳☝🏼
همون طور که میبینید دست علی افشار زخمی هست و استین دست مجید نوروزی خاکی🙀
زیر چشمای مجید نوروزی کبوده و صورت علی افشار مثل همیشه نیست🤕
این جوری که بوش میاد یه خبرایی هست🙈🤕
#داوود
#رسول
#خادم_المهدی
به کانال ما بپیوندید😍♥️
@GandoNottostop
تاحالا دقت به جزئیات این دوتا عکس کردید؟!..خداکنه به شهادت کشیده نشه
که این سریال خیلی بد میشه 😶
من دوست ندارم به شهادت کشیده نشه😥😓
خداکنه 🙏🏻🙏🏻🌻🌼😥
『حـَلـٓیڣؖ❥』
لف ندادید دوستان😥...
انگار دوستان از فعالیت ما خوشحال نمیشن
تا دو تا عکس میفرستیم لفت میدن ☹️
فردا چالش میزارم خودتونو آماده کنید😍♥️
و البته تعداد زیاد و سرعتی♥️😍ها
منتظرم باشید تا فردا♥️😍
#خادم_المهدی
خدا نگهدار همتون♥️♥️♥️♥️♥️🌼