پارت هفتاد و پنج
رمان عشق وطن شهادت
#محمد
¥ من چجوری به باباش بگم؟؟؟؟
+ میدونم سخته ولی باید بفهمه...
¥ محمد میشه خودت زنگ بزنی به امیر علی؟؟؟؟ من نمیتونم....
+ باشه... من زنگ میزنم...
سرشو تکون داد و وارد اتاق شد....
گوشیمو درآوردم...
تو قسمت مخاطبین دنبال شماره امیرعلی گشتم....
بالاخره پیدا کردم....
خدایا چی بگم؟؟؟
پدر مادرش اون ور دنیا نگران.....
شایلین اینجا بدحال...
خودت به خیر بگذرون...
تماس گرفتم...
رو دومین بوق جواب داد...
¢ الو محمد خودتی؟؟؟
+سلام امیر علی آره محمدم...
¢ سلام....
با مکث گفت
¢ اتفاقی افتاده؟؟؟ شایلین یا شاهین چیزیشون شده؟؟؟؟
چی؟؟؟
یعنی...
یعنی....
امیر علی از کجا میدونه شاهین و شایلین پیش منن؟؟؟
+ کی گفته بچه هات پیش منن؟؟؟
¢ خوبی محمد؟؟؟ شایلین رو که من یک دوسال پیش فرستادم پیشت....باهات تماس گرفتم ولی جواب ندادی....پیام دادم که شایلین رو میخوام بفرستم پیشت... تو هم استقبال کردی و گفتی هواشو داری... شاهین هم که یه ماه پیش یه نفر رو فرستادی که بیاد دنبالش بیاره ایران.... اصلا باهم حرف زدیم....
با شنیدن حرف های امیر علی آشفته تر شدم....
+ امیر علی... من بهت پیامک ندادم...باهم حرف نزدیم....من دنبال شاهین نفرستاده بودم....شایلین اصلا تو یک دوسال پیش من نبود.....
صدایی ازش نمیومد....
+ الو امیرعلی....الو؟؟؟؟
بعد بیست سی ثانیه جواب داد...
¢ شوخی میکنی محمد؟؟؟
صداش میلرزید....
+ نه امیر علی... شوخی نیست....ببین میخوام یه چیزی بهت بگم....فقط آروم باش
¢ مگه خبر دیگه ای هم مونده؟؟؟
+ آره...فقط سعی کن آروم باشی....
با مکث گفتم...
+ شایلین بیمارستانه.... حالش خیلی بده... باید بیای اینجا...
ناباورتر از قبل گفت
¢ چه اتفاقی براش افتاده...
+ امیرعلی داستانش طولانیه.... فقط زودتر خودتو برسون...
¢ باشه من الان هرجور شده بلیط گیر میارم میام ایران....
+ ایران نه....
¢ پس کجا؟؟؟
+ترکیه.....استانبول...
نالید...
¢ اونجا چرا؟؟؟؟
+ بیا برات توضیح میدم...
¢ باشه... فقط محمد حواست به شاهین و شایلینم باشه توروخدا....
+ حواسم هست... مهدی هم اینجاست....نگران نباش....
تماس رو قطع کردم....
اینا دیگه چه جونورایی بودن؟؟؟
خداااا
یه لحظه....
شایلین گفت بابام منو به عموم سپرد....ولی من دنبال انتقام از عموی ناتنیم هستم.....
الانم که امیر علی میگفت....
یعنی من عموی شایلینم؟؟؟؟
من که برادر نداشتم....
عموی ناتنی.....
شماره رسول رو گرفتم....
£ سلام آقا.... چخبر؟؟؟
+ سلام رسول.... خبرای خوبی ندارم....الان برات یه فایل صوتی ارسال میکنم با دقت گوش کن و مواردی که میخوام رو برام پیگیری کن...
£ چشم آقا حتما...
خواستم قطع کنم که یه چیزی یادم اومد...
+ شاهین کجاست....
£ کنارمه آقا... داره بیسکوییت میخوره....
+ رسول چشم ازش برنداریا....حتی به اندازه دستشویی رفتن....فهمیدی؟؟؟
£ خیالتون راحت آقا...
تماس رو قطع کردم و فایل صوتی مکالمه ام با امیرعلی رو برای رسول فرستادم.....
تو پیام مواردی که میخواستم بررسی کنه رو فرستادم...
سعید رو میدیدم که با سرعت به طرفم میاد
نگران گفتم
+ چی شده سعید...
$ آقا داوود...
+ داوود چی؟؟؟
$ کلیه هاش از کار افتاده....
+ یعنی چی؟؟؟ دکترش کجاست...
$ دنبالم بیاید...
با سعید به سمت اتاق دکتر داوود رفتیم....
در زدیم و وارد شدیم....
دکتر شایلین هم اونجا بود...
+ چی شده که کلیه های مریض ما از کار افتاده....
عصبی بودم...
دکتر داوود گفت
~ آروم باشید لطفاً.... مریض هایی که آوردید بدنشون عفونت کرده....عفونت تو خونشون پخش شده.... برای یکی این عفونت به کلیه ها آسیب زده و از کار انداخته برای اون یکی هم...زده به قلبش....اون دختر وضعیت خوبی نداره...کم خونی شدید....ضعیف و ناتوان بودن بدنش باعث این اتفاقا شده...
+ الان.... الان باید چیکار کرد....
~ باید پیوند اعضا بخورن.... من براتون یه پیشنهاد دازم...گروه خونی این دو نفر باهم هم خونی داره... تا این عفونت به بقیه اعضا ها نرسیده...یکی از این دو نفر باید عضوشو به دیگری اهدا کنه...اینجوری یکیشون زنده میمونه....
+ چرا باید بهم اعضا بدن.... مگه نمی تونید از بانک اهدا عضو براشون عضو درخواست کنید....
~ آقا لطفاً آروم باشید... گروه خونیشون کمیابه.... طول میکشه تا به ما عضو برسونند....
این دو نفر همین الان به عضو نیاز دارن....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
پارت هفتاد و شش
رمان عشق وطن شهادت
#محمد
+ ببین آقای دکتر هرکاری میکنی که این دو نفر زنده بمونن....من نمیدونم هرکاری برای زنده بودنشون میکنی....
~ انگار شما متوجه نیستی اونا چه وضعیتی دارند....
تلفن رو برداشت و یکی رو صدا زد....
تو کمتر از یک دقیقه....
پرستاری وارد اتاق شد و برگه ای رو میز دکتر گذاشت...
~ ببین آقا...منم خیلی دوست دارم جفتشونو نجات بدم...ولی امکان نداره..... هر آن ممکنه جفتشونو از دست بدیم....یه نفر رو برای اهدا عضو انتخاب کنید....
درمونده به سعید نگاه کردم...
اونم حالش بهتر از حال من نبود....
داوود برام مثل داداش کوچیکترم بود.....
شایلین هم که....
نمیتونستم از یکیشون بگذرم....
تو افکارم بودم که در با شدت باز شد....
مهدی و فرشید هراسان وارد شدند....
¥ محمد؟؟؟
دکتر از پشت میزش بلند شد و برگه رو به طرفمون گرفت....
فرشید برگه رو ازش گرفت گفت
£ آقا چرا چیزی نمیگین....داوود داره میمیره....این برگه رو امضا کنید بزارین پیوند اعضا بشه....
مهدی رو به فرشید گفت
¥یه دختر ۱۷ ساله اعضای بدنشو بده به رفیق تو؟؟؟
£ آقا مهدی بزرگترید احترامتون واجب ولی اینو یادآوری کنم که خواهر زاده شما این بلا رو سرش آورده....
¥ تقاصشو پس داده....
£ نداده آقا مهدی...
رو به من کرد و گفت....
£ آقا محمد این برگه رو امضا کنید....اون دختر باید به داوود اعضا بده....
سرمو بلند کردم و بهش گفتم
+ فرشید اونم یه انسانه.....چشم انتظار داره مثل داوود
£ آره چشم انتظار داره.... اونم تارک و دارو دستش....آقا محمد اون یه جاسوس بوده....
مهدی یقه فرشید رو گرفت و گفت
¥ جاسوس چی؟؟؟ کدوم اطلاعاتو از این کشور بیرون برده.....حالا منم اینو بهت یادآوری کنم....شایلین، دوبار داوود رو نجات داد....خب...
£ بله یادم نرفته..... اونم چه نجات دادنی....
از جام بلند شدم و داد زدم...
+ هیچکدومشون بهم اعضا نمیدن....یا باهم زنده میمونن یا باهم......
از اتاق بیرون زدم....
فرشید دنبالم اومد و گفت
£ آقامحمد.....داوود تو اون اتاق داره جون میده..... مادرش داوود رو بعد از خدا به شما سپرد.....به مادرش چی میخواین بگین؟؟؟؟
+ به مادر شایلین چی بگم؟؟؟؟
اونا هم طفلکی به تصور خودشون دختر و پسرشون رو به من سپرده بودن....
سرمو پایین انداختم و به حیاط رفتم....
نمیتونستم از بینشون یکی رو انتخاب کنم.....
خدایا این چه امتحان سختیه؟؟؟
گوشیمو درآوردم ... امیرعلی پیام داده بود....
بازش کردم....
نوشته بود....
بلیط گیر آوردم تا چهار پنج ساعت دیگه میرسم....مواظبشون باش....
امیرعلی....
چجوری مواظبشون باشم؟؟؟
شماره آقای عبدی رو گرفتم
رو بوق سوم جواب دادن....
• سلام محمد چخبر....
آب دهنمو قورت دادمو گفتم
+ سلام آقا.....خبرای بد....
• چیشده؟؟؟؟
+ باید از بین داوود و شایلین یکیو برای اهدا عضو انتخاب کنیم.....
داوود کلیه هاش از کار افتاده....
شایلین هم پیوند قلب نیاز داره.....
• به بانک پیوند اعضا زنگ زدی....
+ دکترش زنگ زده...گروه خونیشون کمیابه.... طول میکشه تا عضو اهدایی پیدا بشه.....
اونا همین الان به پیوند نیاز دارن....
باید یکیشونو انتخاب کنیم.....
یکی اومد پشت خطم.....
خدا خدا میکردم امیر علی نباشه....
امیر علی نبود....
وای خدایا.....
چی بگم؟؟؟؟
• کیه محمد؟؟؟؟
+ مادر داوود.....
• بهشون خبر بده....
+ نمیتونم آقا..... نمیتونم.....
• باشه....آروم باش....به خودش توکل کن.....انشالا پیدا میشه....من اینجا پیگیری میکنم برای عضو اهدایی....به مادر داوود هم خودم خبر میدم....
+ ممنون آقا.....
با اینکه تو محوطه بودم....
ولی نفس کم آورده بودم......
به بانک پیوند اعضا زنگ زدم....
همون حرفای دکتر رو تکرار کردند....
چیکار کنم؟؟؟؟
وقت نداشتیم....
سعید به سمتم میومد....
® آقا محمد....گروه خونی من o منفیه....من میتونم....
+ هیچی نگو سعید.... من نمیخوام هیچکسیو از دست بدم....
تو رو از دست بدم که اون دو نفر زنده بمونن؟؟؟؟
® آقا.... اینجوری یه نفر میمیره....نه دو نفر....
+ سعید دیگه حرفشو نزن...
® آقا پس چیکار کنم؟؟؟ جون دادنشونو ببینم؟؟؟
+ سعید جان به همه بیمارستان های ترکیه و ایران خبر دادیم....موردی پیدا بشه....عضو رو میفرستن برامون....
® چشم آقا....
سرشو پایین انداخت و وارد بیمارستان شد....
حدودا دو دقیقه بعد مادر داوود مرتب پشت سر هم تماس میگرفت....
مجبور شدم جواب بدم....
مشغول آروم کردن مادرش بودم و غافل شدم.....
غافل از اتفاقاتی که داخل بیمارستان می افتاد...
غافل از برگه ای که امضا شد
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش من وقتی یه پارت از رمان لوس میخونم😂👆🏻😂😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
استوری علی افشار #علی_افشار #همراه_گاندو @GandoNottostop
مگر یکی بمیره اینا استوری بزارن😑
روحش شاد🖤🌿