eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
294 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
استوری هادی بهشتی کپی ممنوع
استوری هادی بهشتی کپی ممنوع رفیق فقط فوروارد 🌻🌸💕😄
😐ببین چی دارم میگم🌿 خداشاهده ترورت میکنن😂 من سابقه دارم😂 خدا بهم رحم کردم😂!! یه رمان عشق وطن شهادتی بود قبلا ... یه قسمت رسول رو اسیر کرده بودن😂😂😂 خدا شاهده 500 نفر پیام دادن😂
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
ما گر ز سر بریده میترسیدیم...🌻 ❗️کپی‌درشأن‌شما‌نیست‌دوست‌عزیز🙃💔 ❗️ساخت‌خودمونه‌دوستان🤞😌 ❗️تاوقتی‌فورواردهست‌چراکپی؟!☹️📲 ❗️فقط‌فورواردراضی‌هستیم🙂🤞 ~~~~~~~~~~~~~~~ 🌾 @ggaannddo
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
زندگی زیباست... شهادت زیباتر🙃♥️🤞 *کپی‌درشأن‌شما‌نیست‌دوست‌عزیز🙃💔 *تاوقتی‌فورواردهست‌چراکپی؟!☹️📲 *فقط‌فورواردراضی‌هستیم🙂🤞 ~~~~~~~~~~~~~~~ ❣️ @ggaannddo
بچه ها من امروز اردو دارم 😉 شاید ۱ پارت بفرستم .(ولی طولانی) شرمنده 🖇💕
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ از زیر پای ریحانه یه بیشکون گرفتم و شروع کردم به خوردن . با کسی هم کاری نداشتم . نمیدونم چی شد که خوابم برد ، وقتی بیدار شدم اولین تابلویی که دیدم نوشته بود به کرمانشاه خوش آمدید. سعی کردم با کسی حرف نزنم و توی افکار خودم غرق شده بودم. یه دفع حالم به هم خورد و بدو بدو رفتم سمت در ون . ماشین وایساد و پریم پایین و یه گوشه...😅 آره دیگه ... یه گوشه ... ریحانه و نرگس و معصومه اومدن پایین و دورم جمع شدن . بعد چند دقیقه که بهتر شدم فقط نرگس موند پیشم ، آقا محمد اومد پایین و یه بطری آب بهم داد . ازش تشکر کردم که گفت محمد:چی شد یه دفع؟ نرجس:حالم به هم خورد. محمد:خوب ، ما منتظریم زود بیاید باید حرکت کنیم . پشت سر آقا محمد رفتیم سوار شدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم . 《۷ساعت بعد 》 معصومه:ما در موقعیت هستیم . محمد:تا نگفتم وارد نشید ، اول بزارید تعداد افراد مشخص بشه . بعد ۵ دقیقه آقا محمد بیسیم زد . محمد:۱۲ نفر داخل خونه هستن ، درسته یکم زیاده ولی باید از پسش بر بیاید ، نیرو لازم دارید؟ معصومه:نه ، مشکلی نیست‌. محمد:وارد بشید ، آغاز عملیات . اول آقا سعید و داوود از در جلویی رفتن داخل و پشت سر اونا آقا رسول و میثم و فرشید . ما هم از در پشت رفتیم داخل . از همون اول تیر اندازی شروع شد ولی قرار بود ما خانم ها زیاد درگیر نشیم . یه کارخانه متروکه بود که ۱۲ نفر آدم خلافکار داخل بودن ! درست مثل این فیلم ها 😜 از فکر خودم خندم گرفت ! از گوشه دیوار به داخل نگاه کردم که دیدم ازپشت سر ما ۴ نفر دیگه دارن میان داخل کارخانه . سریع بیسیم زدم:اقا محمد شدن ۱۶ نفر ! محمد:درخواست نیرو کمکی کردم ، تا چند دقیقه دیگه میرسن . با ریحانه رفتیم پشت در و شروع کردیم تیر اندازی به سمت اون ۴ تا آدم قریبه. ۲ تاشون رو کشته بودیم که آقا داوود داد زد داوود:کمک لازم داریم . معصومه و نرگس رفتم اون طرف کمک آقایون . کار اون ۲ نفر دیگه رو هم ساختیم که یه دفع ... پ.ن:یه دفع.........بمانید در خماری 😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : تو...... نرگس.....!!!!!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م