eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها یه چیزی . من عکس رادوین و ارسلان رو از پروفایل هاشون برداشتم 😐😂😂(نکه واقعی هستن!!😬) آقا دکترن دیگه ، دک و پز دارن 😜🤣 خیلی جنتلمن هستن به دل نگیرید 😅😂(داخل ناشناس یه چیزایی گفتید که من واقعا پخش زمین شدم و رد دادم!)😐
الان ۳ پارت رو می فرستم
و اینکه دیگه تو ناشناس هیچی نپرسید تا جواب بدم و لینکم رو هم عوض کنم
gan.novel.do یک او! پارت چهل و هشتم *مهرداد * آقا محمد رفت و با ی ویلچر اومد داخل... چقدر انگار تو این مدت کوتاه شکسته تر شده...💔 غم تو چشماشو تا حالا ندیده بودم:) خیلی درد داشتم... خیلییی زیاد:) ولی تو خیالم به رسولم قول دادم مراقب داوودش باشم🙂💔 آقا محمد با احتیاط منو نشوند رو ویلچر... -اخه من موندم شماها چرا انقد هوا همو دارین...تهش من پیر میشم از دست شماها...انقد که نگرانم میکنین🙂 📣آقا محمد..دا...ود... چیشده؟ نگاه نگرانشو دوخت بهم... رو به روم رو زانوش نشستو دستو گذاشت رو زانوم... -درد زیاد داری ن؟ بریده بریده حرف میزنی:) 📣آره... ام..ا ... داوود... چیشده؟ چشماشو آروم با انگشتاش مالید... چشماشو دوخت به چشمام... -حالش خوب نیست🙂اصلا خوب نیست... تو کماست...ضربه به سرش زیاد بوده و ستون خیلی تیز:) دنیا دور سرم چرخید💔 بعد رسول حالا نوبت داووده؟ سرمو انداختم پایینو به اشکام اجازه ریختن دادم... آقا محمد سرمو چسبوند به سینش و به موهام دست کشید... منو آروم برد سمت راه رو... بالاخره رسیدم پشت شیشه ای که رفیقم پشتش بود💔 بین کلی سیم و لوله:) آروم دست کشیدم به شیشه... داوود تحمل کن💔🙂 تو ک میگفتی رسول زندس...پس اگه هنوز امید داری زنده بمون🙂 📣آقا محمد...میش..ه... بریم...داخل؟ آقا محمد دوباره کلافه نگاهم کرد... رفت و نزدیک به پنج دقیقه با پرستار بخش بحث کرد و آخر سر با لبخند به سمتم اومد... اجازه ورود صادر شده بود🙂 هولم دادو بردتم داخل... کنار داوود...داداش کوچیکه ی رسول... کنار همه چیز رسول... کنار کسی که میدونستم برای رسول چقدر عزیزه و حتی همیشه بش حسودیم میشد💔 یاد روزایی افتادم که رسول بچه تر بود...طفلی چقدر درد کشید سره بیماریش...لوسمی داشت🙂💔 هرروز بالاسرش میموندم و با سن کمم ناز و نوازشش میکردم:) هیچکس نمیدونه چقد نگرانم تو اسارت...بیماریی که خیلی وقته تموم شده دوباره عوارضش برگرده🙂 آروم دست به دست داوود کشیدم و براش دعا کردم‌...خدایا برش گردون... شاید...شاید... خدا داوودو خیلی دوس داره🙂 شاید فهمیده دیگه طاقت دوری داداششو نداره که این بلا سرش اومد:) چقدر خدا داوودو دوس داره🙂 خواستم عقب بکشم که چشمم به دستگاه خورد...چرا اینجوریه؟ آقا محمدم مث من نگران نگاه کرد که صدای بوق دستگاه در اومد... خط صافی که داشت بهم دهن کجی میکرد🙂 پرستارا و دکترایی که دوون دوون وارد اتاق شدن‌... آقا محمدی که ویلچرو هول داد و یا حسین کنان منو بیرون برد... دردی ک تو وجودم پیچید و همه چیز سیاه شد...💔😄
gan.novel.do یک او! پارت ۴۹ *محمد * با بهت به مهردادی نگاه کردم که روی ویلچر از هوش رفته بود... به داوودی که انگار قصد برگشتن نداشت... اون وسط نمیدونم سعید چرا برگشته بود؟ به سمتم دویید... گیج اتفاقات اطرافم بودم... -آقا محمد چیشدهههه؟گوشیتون پیشم جا مونده بود... 📣داوود... داره میره:) سعید با بهت به منو مهرداد نیمه جون نگاه کرد... -یا حسیییبن... مهرداد کی بهوش اومد؟ الان چرا افتادههه...شما ببرینش اتاقش...من پیش داوودم... *سعید* چشم دوختم به داوود... داوودی که دیگه تحمل موندن تو این دنیای بی داداششو نداشت... دکترا تو تلاش بودن... اما انگار فایده نداشت... کاش ناامید نشن حالا:) رو کاشیا سر خوردم... طاقت از دست دادنشو نداشتم:) *داوود* همه جا نور بود...هیچکس نبود... تنهای تنها بودم... 📣آهاااای کسی اینجا نیستتت؟ -من اینجام داوود... برگشتم... دیدمش...بعد هفت ماه...رسولمو... داداشمو:) دنبالش دوییدم‌.‌.. بهش رسیدم... برش گردوندم و محکم بغلش کردم🙂 📣رسول از این به بعد پیشتم ن؟منم دارم میام پیشت ن؟ -داوود...تو باید برگردی...نباید بری...آقا محمد تنهاس...خیلی تنها...تو برو... منم میام کنارت💔 اینو گفت و رفت... دنبالش دوییدم... 📣نرووو رسووول...نروووو... با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم... -دکتر برگشت... پ.ن:برگشت🙂