‹ حُـࢪِّھ¹³⁵ ›
شهید مجید قربانخانی به قهوهخانه علاقمند بود و شبها تا دیر وقت در قهوه خانه می ایستاد و با دوستانش ق
لات هم باشی او بخواهد
کربلایی خواهی شد.. .
فاصله حسینی شدن.. .
یک نقطه هست
{حُریّت!! .}
یا.. .
.
خلاصه ای از داستان زندگی مجید:
مجید هیچ وقت #اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند،
خودش همیشه میگفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.
وقتی که به هردری زد ک بره سوریه فدایی خانم زینب (س) بشه و رفت اونجا.. .
شب آخر در سوریه جورابهای همرزمانش را میشسته،
همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که #خالکوبی روی دستت است..
مجید میگوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک میشود و یا اینکه پاک میشود.
و فردای آن روز داش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت.
یک تیر به بازوی سمت چپش می خورد، دستش را پاره کرده و سه تا از تکفیریها را میکشد، سه یا چهار تیر به سینه و #پهلویش میخورد و شهید میشود
محل شهادتش 21دی ماه 1394
جنوب حلب، #خان_طومان، باغ زیتون است
『 @madarsadat135🪴』