هدایت شده از مادرانه های مشترک
🌼به نام خدا🌼
🌺سلام، وقت همگی بخیر🌺
✴️ چهارشنبه ها با چند نفر از دوستان قرار داریم که بچه هامون با هم بازی کنند، چون امروز عید بود و حدس میزدم دوستان ممکن هست نتونن بیان، شب قبل به همه پیام دادم، همه گفتم میان. حتی پدر بچه ها که امروز خونه بودن دوست داشتند با ما بیان ولی چون جمع ما همه مادر هستیم ایشون هم نیمدن، پسر کوچک هم تازه موقع رفتن خوابش برد، پیش پدرش گذاشتم تا ما سر ساعت به قرار برسیم و هر وقت بیدار شد برم بیارمش. همین که رسیدیم دوستان یکی یکی تماس گرفتند، یکی بچش خواب بود، یکی براش مهمان رسیده بود و...☹️☹️.هیچ بچه ی دیگری هم در پارک نبود. من و پسر بزرگم تنهای تنها.☹️
✴️ یکجا نشسته بود و اصلا بازی نمیکرد. گفتم: مامان چرا بازی نمیکنی؟ گفت نمیخوام من بدون ... و... بازی نمیکنم.😢
✴️ بهش حق میدادم، به امید دوستهاش اومده بود پارک. براشون عیدی آورده بود😔. چی باید بهش بگم؟ چطور سر ذوقش بیارم؟ چون یک ساختمان بر پارک مشرف هست خودم نمیتونستم خیلی باهاش هیجانی بازی کنم.😉😛
✴️ دستش را گرفتم گفتم حق داری، من هم بودم خیلی ناراحت میشدم که اومدم پارک و تازه فهمیدم دوستام نمیان، چند دقیقه من هم کنارش نشستم، بعد گفتم حالا به نظرت حالا که بچه نیومدن چه کار کنیم؟ بریم خونه یا بمونیم بازی کنیم؟
گفت: نه بمونیم، خودم بازی میکنم.
و کم کم و به تدریج به روال عادی خودش برگشت، شلوغ و پر سر و صدا😄😅
✴️ دلم میخواست فقط بهش فرصت بدم از ناراحتیش عبور کنه. در این شرایط من اگر بگم مگه چی شده؟🤨 حالا دنیا که به آخر نرسیده😡 پاشو برو سرسره، برو تاب سوار شو. برو دوچرخه سواری
اگر نمیخوای بازی کنی بیا بریم خونه😠
یا الان پاشو برو بازی یا میریم خونه😤
من تو این گرما تو را نیاوردم پارک که بشینی تکون نخوری🙁
✴️ برای یک پسر پنج ساله نیمدن دوستهاش غم بزرگیه،😭😭 گرچه از نظر من خیلی معمولی باشه
✴️ وقتی به گذشته خودم فکر کنم، میبینم چه چیزهایی که زمانی برای من مهم بوده و حالا بی اهمیت هستند و به گذشته ی خودم میخندم. شاید روزگاری یک نمره ۱۹، رتبه کنکور و قبولی در فلان دانشگاه و... برای من خیلی مهم بودند اما الان نه، عقب تر که برم یک روز خورده شدن جوجه هام توسط گربه بزرگترین غم دنیا بود🤣🤣. سه ساله بودم، یکی از بچه های فامیل برای عروسکم با خودکار ریش و سیبیل کشیده بود، تا چند روز فقط گریه میکردم😭😭. اما الان 😉....
✴️ پس هیچوقت به بچه ها نگیم چیزی نشده که؟ چرا بزرگش میکنی؟ غم و ناراحتی بچه ها را با اندازه روح و جسم خودشون بسنجیم نه خودمون. فقط کنارشون باشیم تا از غمشون عبور کنند. 🤝
✴️ فرض کنید یک نفر از دوستان شما، مادر یا پدرش را از دست داده، شما به مجلس ختم برید و به او بگید چیزی نشده که، برای همه اتفاق میفته، همچین گریه میکنی انگار اولین نفری هستی که مادرت فوت شده، همه ی مادرها می میرند بالاخره، من نیامدم اینجا که تو گریه کنی، اگر گریه کنی من میرم 😳😳😳😳😳
✴️ ما هرگز چنین برخورداری نداریم، چون غم از دست دادن مادر یا پدر را بزرگ میدونیم، گرچه که هیچ کاری برای دوست داغدیده نمیتونیم انجام بدیم جز یک همدلی ساده. ولی در مورد کودکان، چون ما از شرایط سنی اونها عبور کردیم، غم و غصه هاشون برای ما بی اهمیت شده، و به جای همدلی نمک به زخمشون می پاشیم و باعث میشیم برای اثبات غم و غصه شون بیشتر دست و پا بزنند و واکنشهای تندتری داشته باشند.☹️☹️
✴️ کافیه فقط غم بچه ها را با اندازه خودشون بسنجیم و با اونها همدلی کنیم.👌👌👌
#تجربه_های_روزانه_۴۱
#همدلی
#درک_احساس
🌺 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak