#عرفه
#مناجات_امام_زمان_عجل_الله
#روضه_مسلم_بن_عقیل
#حاج_عباس_واعظی
خوشا بحال کسانی که آه را بلدند
برای حرف زدن با تو راه را بلدند
خوشا بحال کسانی که با تو هم نفسند
و رمزِ دیدنِ آن روی ماه را بلدند
خوشا بحال دلِ مهزیارهایی که...
رهِ رسیدنِ آن وعده گاه را بلدند
نه راهِ کشف و کرامت روند بیهوده
که راهِ توبه و ترکِ گناه را بلدند
به اهل ناله و اهل انابه رو آریم
که اعتراف به هر اشتباه را بلدند
ز طاعتِ تو ، چه زیبا دلت بدست آرند
خدایی، اهلِ عمل راه و چاه را بلدند
تو ناز میکنی و عاشقان نیاز کنند
که رازِ بوسه ز خالِ سیاه را بلدند
دعای خیرِ تو آقا گره گشای بلاست
چه خوب غمزدگان طیِ راه را بلدند
به وادیِ عرفه، معرفت کلید دعاست
که اهل معرفت این سوز و آه را بلدند
ملازمانِ دعا، یار و همنشین تواَند
مسیر زندگیِ دلبخواه را بلدند
مسیر زندگیِ ما، محرم است و حسین
حسینیان، ادب قتلگاه را بلدند
ز روزِ ترویه صوتِ حزینه میشنوند
به اهل قافله طرز نگاه را بلدند
صدای مادری از قتلگاه می آید
که کوفیان طرفِ خیمه گاه را بلدند
ز خیمه، حکمِ "علَیکُنَّ بِالفرار" آمد
حرامیان زدنِ بی پناه را بلدند
مدافعانِ حرم، مقتدایشان زینب
که راهِ حفظِ امامِ سپاه را بلدند
محمود ژولیده
#حضرت_مسلم_بن_عقیل
من کوفه را چون مردگان بیدرد دیدم
نـامردهاشان را بـه شکل مـرد دیـدم
ایـن نـاسپاسان جمـله اشبـاهالرجالند
خصم رسـول و حیـدر و قـرآن و آلند
اینان به آن دستی که بـا من عهد بستند
عهـد مـن و فـرق مـرا با هم شکستند
تنهـا نـه در کوفـه مـرا آواره کردنـد
قـلبم دریدنـد و لبـم را پـاره کردنـد
این شهر را پیوسته نـامردی بـه من بود
این قوم تنها مـردشان یـک پیرزن بود
زنهـا ز نـامردان کوفـه وانماندنـد
از بامها بر فرق من آتش فشاندنـد
مـن جـان نثار عترت خیرالانـامم
صید بـه خـون غلطیدهی بـالای بامم
وقتی که خود را از عطش بیتاب دیدم
عکس لب خشک تـو را در آب دیدم
در موج خون دریای لارا دیدم امروز
از بـام کوفـه کربلا را دیـدم امروز
انگـار میبینم جراحـات تنـت را
خونین به چنگ گرگها پیراهنت را
انگـار بینـم لالههای پـرپـرت را
پاشیده از هم عضوعضوِ اکـبرت را
انگار میبینم که بعد از قتـل یـاران
هم تیرباران میشوی، هم سنگ باران
انگـار مـیبینم ذبیـح کـوچکت را
زخم گلوی شیرخواره کودکت را
انگار میبینم که با اشک دو دیـده
داری به روی دست خود دست بریده
انگار بینم غرق خـون آیینهات را
جای سم اسبان و زخم سینهات را
انگار بینم شمـر مـیآید بـه گودال
انگار بینم میزنی در خون پر و بال
...انگار دیدم جان شیـرینت فـدا شد
زهرا نگه کرد و سرت از تن جدا شد
من بهترین مهمان شهـر کوفـه هستم
مهمـان قصابـان شهـر کـوفـه هستم
لب تشنـه از پیکر جـدا گردد سر من
آویـزه گـردد بـر قنـاره پیکـر من
تنهـا نـه ایـن نامرد مردم میکُشندم
در کـوچههای شهر کوفه میکِشندم
«میثم» شرار از نظم جانسوزت فشاندی
بس کن که دلها را به بحر خون نشاندی
استاد غلامرضا_سازگار
https://eitaa.com/HajAbasVaezii