#دعبل_و_زلفا
#بخشی_از_متن_کتاب
✅دعبل صدای دختر را در نخستین منزل به یاد آورد که بر سر نگهبانان فریاد کشیده و برای وضو آب خواسته بود.
- عجبا! این چه مسلمانی است که بنده خدایی برای نمازش ظرفی آب می خواهد و دریغ می کنید؟ 😡
اینجا کربلاست که آب را بر ما بسته اید یا این کاروان زنان و کودکان اهل بیت پیامبر خداست که به اسیری به کوفه و شام برده می شوند؟😏
نگهبانی رو به زنان و دختران اسیر غریده بود:
- رافضیان نماز نخوانند، عذاب ایشان و دردسر ما کمتر است! 😒
چرا می خواهی با این تکلف نمازی بخوانی که مقبول نیست؟🧐
- تا ببینیم نماز چه کسی را می پذیرند و آن که مستحق عذاب است، کیست!😉
- بیچاره آن گردن شکسته ای که صاحبت خواهد شد! 😒
مگر آنکه از همان اول زبانت را ببرد و خیال خودش را راحت کند.😆
دعبل هنوز او را ندیده بود. در شلوغی کنار چاه، دلوی آب کشیده و آفتابه مسی اش را پر کرده و برایش برده بود:
-بفرما! این هم آب. ظرفش را هم پیش خودت نگه دار تا هر بار در جمع نامحرمان از فریادت کمک نخواهی.😕🤦♂
هر بار به آب نیازی بود، چون صفورا بگوتا همچو موسی از چاه مدین برایت آب حاضر کنم.😌
دختر به کنیزی اشاره کرده بود که آفتابه را بگیرد و این مصرع را خوانده بود:
رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود.☺️👌
دعبل جا خورده بود.😳
پرسیده بود: شاعرش را می شناسید؟😅🙈
دختر با بیت بعدی همان شعر جوابش را داده بود:
- قومی که اگر اوصافشان گفته شود، بخشنده ان، بی همتا، دلاورشان بی بدیل و شاعرشان یگانه است.☺️👌
هیچ گاه از شنیدن شعری از خودش آن قدر لذت نبرده بود!...😌
خط به خط, همراه ما باشید🌹