eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
792 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ❤️ اگر دختر خودش بود و این طور رفتار می کردند برای چهارتا عکس و چندرغاز پول،باز هم در اتاقش را می بست. اما فقط نفس عمیقی کشید و گفت: -کار بالاتر از صدتا زن و ده تا مرده! در عرصه جامعه دارن گسست بدی بین خانواده ایجاد می کنن. کمترینش بلاییه که دارن سر زن میارن جلوی دوربینا و توی فضای مجازی! زن رو در حد یه کالا پایین میارن! تو خودت راضی می شی که زن و دختر نازت این مدل از خودشون عکس بذارن؟ چشمان مرد از این حرف سینا جمع شد. دهانش که باز شده بود تا حرفی بزند همان طور باز ماند...نه رد داد نه تایید. مات گوش می داد. سینا از همین حال مرد استفاده کرد و گفت: -فردا موقع نماز بهت می گم که باید چه کار کنی! مرد لب گزید. تردید نه فقط در حرکاتش که در تمام جانش جریان داشت. خودش مدتی بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف بین اساتید و دخترهای مجموعه شده بود. حتی دخترهای جدیدی که به دنبال شهرت سراغ موسسه آمده بودند و بعد از مدتی تمام حیا و شخصیت شان خرد می شد را می دید؛ اما ترجیح داده بود که در اتاقش را ببندد و به این فکر کند که هیچ کس نمی تواند کسی را به کاری وادار کند. حتما خودشان دلشان این بردگی را می خواهد پس کاری از دستش ساخته نیست. اما الآن می دید که... سینا نگذاشت که بیشتر از این غیبتش در موسسه طول بکشد. بلند شد: -من و شما هم دیگه رو نه می شناسیم و نه حرفی شنیدی! عادی برخورد کن. الآن هم از مغازه رو به رو برای دخترت یه عروسک بخر که طولانی شدن رفت وآمد امروزت توجیه داشته باشه! سینا زودتر از مرد عرض خیابان را رد کرد و به چشمان او که بی اراده دنبالش می آمد توجهی نکرد. باید کمی زمان داده می شد تا بتواند آنچه در موسسه دیده و ندیده گرفته بود و حالا داشت برایش تحلیل می شد را بازخوانی کند. حالا راه رفتن مرد تا موسسه مثل کسی بود که پتک خورده باشد توی سرش. هوش و حواسش همراهیش نمی کرد. دنیا را رنگ دیگر می دید. کور و کر نبود اما این قدر فروغ با او محترمانه برخورد می کرد و این قدر حقوق خوبی می دادند و امکانات فراهم بود که ترجیح داده بود چشم ببندد و کارش را انجام بدهد. تا فردا وقت داشت جواب بدهد. جواب چه را؟ چه می شد؟ چه می کرد؟ عرض خیابان را بی احتیاط رد کرد، عروسکی را در بهت خرید و مثل هر روز مقابل دکه روزنامه فروشی نایستاد. سینا تا وقتی که مرد وارد خانه نشد با امیر تماسی نگرفت. مرد چند دقیقه پشت درایستاد و یکی دو بار تمام کوچه را با نگاهش بالا و پایین کرد، با تامل زنگ را زد. طوری نگاه به ساختمان و در و دیوار می کرد که انگار بار اولش است این جا می آید. گوشیش که زنگ خورد طول کشید تا صدایش را شنید و وقتی سینا را ته کوچه دید که با موبایل اشاره می کند، بالاخره از سستی درآمد و وصل کرد و صدای سینا را شنید: -قرارمون توی مسجد نیست. خودم تماس می گیرم. 🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 ⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️ ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸