📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_پنجم
سینا دستش را گرفت و گفت:
_راستش نگفتی کدوم موسسه هستی ؟چه کار می کنه؟
مرد لبخندی زد و خواست دستش را از دستان سینا بیرون بکشد . اما وقتی دید سینا محکم گرفته بی خیال شد و گفت:
_کار خاصی نمی کنه. تولیدی لباس و پخش و همین کارا!
_چه جالب! تولید که این همه بگیر و ببند و آموزش مردانه و عکاسی مرد از زن نمی خواد! یه سوله و بیست تا چرخ خیاطی کافیه!
مرد شک زده نگاه چرخاند در صورت سینا. سینا دومین ضربه را زد:
_حتی نیاز به این همه مسافرت خارجی نداره وقتی که تولیدتون برای مشتریای خاصه! مشتریایی که توی ایرانن! تور دبی و فشن شو ! این همه هزینه می کنید برای آموزش یا برای... می خوای خودت توضیح دقیق تری بدی یا من بگم؟
دستان مرد به وضوح یخ کرده بود. سینا دستش را رها کرد و گفت:
_حتما فرصت دارید که چند دقیقه توی پارک ابتدای خیابون با هم یه گپی بزنیم!
اول صحبت، سینا با شوکی که از شناسایی کامل شخصیت و خانواده و کار به مرد وارد کرد او را در بهت فرو برد. مرد ترجیح داد که سکوت کند و سینا ادامه داد:
_حتما خودت هم متوجه شدی تو این موسسه ای که کارمندش هستی با پوشش لباس و مد ایرانی چه برنامه ای برای ناموس ایرانی دارند پیاده می کنن...
اما چون وضعیت حقوقیش برات مناست بوده چشم بستی و کارت رو ادامه دادی!
فضای ساکت پارک را فقط صدای خش خش برگ هایی که با جارو جمع می شد پر کرده بود. سوز دی ماه نتوانسته بود حرارت مرد را کم کند. عرقی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد اما سکوتش را نشکست. این حالش ادامه صحبت را برای سینا راحت کرد:
-موسسه شما پشتیبان چندتا موسسه دیگه است که از لحاظ قانونی هم داره خودش رو جلو می بره. من بگم یا خودت می گی؟
ذهن مرد ده قسمت شده بود و داشت بازیابی می شد. تنها یک قسمت ذهنش روی سینا قفل بود و از حجم داده سینا متوجه شده بود که چیزی هم اگر پنهان کند به راحتی پیدایش می کنند.اما برایش آبرو و خانواده اش هم مهم بود. خودش هم نفهمید چه شد که آرام آرام شروع کرد:
-من از خیلی چیزا خبر ندارم و نمی بینم چون حسابدارم. توی اتاق خودم هستم. آدم خوش اخلاقی هم نیستم با زن جماعت! ترجیح می دم که در اتاقم بسته باشه تا...راستش آقای...شما کی هستید؟
سینا برای آن که به مرد کمی آرامش بدهد گفت:
-شما من رو به نام اعتمادی صدا کن!
-اسم اصلی تونه؟ آخه شماها اسم اصلی تونو نمی گید!
سینا قاطعانه گفت:
-اعتمادی هستم.
مرد آب دهانش را قورت داد و گفت:
-بله بله...آقای اعتمادی من از چیزی خبر ندارم!
سینا فقط خیره نگاهش کرد. مرد زبانی به لبش کشید و گفت:
-البته زیاد اتفاق می افته که...راستش من به رابطه بین زن ها و مردهایی که رفت و آمد دارند کاری ندارم. اول که اومده بودم ناراحت می شدم از دست دخترهای موسسه که چرا به هر مردی...البته آقا من بعدا دیدم که...باور کنید من خونوادم برام خیلی مهم هستند و فروغ از من خواسته بود؛ اگر می خوام توی موسسه بمونم کاری به کار کس دیگه نداشته باشم. حتی عکاس و استاد مرد هم که مدام اونجا هستن و این دخترهای بیچاره...راستش آقا...
سینا این اطلاعات را نمی خواست اما خیلی دلش می خواست فک مرد را خرد کند.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸