⸤ شناسنامــ✨ــه من ⸣
هنوز یڪ دختر بچه بودم..
یڪ روز از ڪنار بانکے در میدان
احمد آباد رد میشدم..
ڪه داخل ڪوچه ڪناربانڪ،
ماشین ساواک ایستاده بود..
در همان حال، چند پسر جوان آمدند
و شیشههای بانک را شکستند و
آتش زدند و میخواستند به سمت
همان کوچه فرار کنند..
من جلو رفتم و به یکیشان گفتم که
داخل کوچه ساواکیها منتظرند..
بعدها فهمیدم آن پسری که لنگه کفشش
را حین فرار در میدان جا گذاشت،
اسمش غلامرضاست
غلامرضا! پسری که حالا اسمش
را در شناسنامه من جا گذاشته بود..🙃'
#عاشقانه_شهدا
#روایت_همسر_شهید
#شهید_غلامرضا_جان_نثاری
@Ekip_haji739
حاج مھــد؎ خیلے بہ من
احتــرام مےگذاشت و اهـل بھــانہگیر؎ نبود؛
اوایل ازدواجمان تجــربہام در خانہدار؎
و آشپز؎ ڪامل نبود. حاجے
ماڪارونے را خیلے دوست داشت.
یڪ روز ظھــر پیشنھـاد داد
ماڪارونے درست ڪنم.
گفتم: در پختنش خیلے وارد نیستــم.
گفت: عیبے ندارد، من تا حــدود؎ بلدم
و ڪمڪت مےڪنم.
قابلمہا؎ را رو؎ اجـاق گاز گذاشتیم
و ماڪارونےها را داخلش ریختیم.
در قابلمہ را هم گذاشتیم و منتظر پختنش شدیم.
وقتے در قابلمہ را برداشتم، دیدم
ماڪارونےها بہ هم چسبیــده بودند
و هیچ شبـاهتے بہ ماڪارونے نداشتند.
رفتــار حاجے خیلے بزرگوارانہ بود.
اصلا چیز؎ نگفتنـد؛ اتفــاقا از غـذا هم
تعریف مےڪردند و مےگفتند:
بہبہ! چقـدر خوشمــزه است.
#عاشقانه_شهدا
#روایت_همسر_شهید
#شهید_مهدی_طیاری_ایلاقی
@Ekip_haji739
حاج مھــد؎ خیلے بہ من
احتــرام مےگذاشت و اهـل بھــانہگیر؎ نبود؛
اوایل ازدواجمان تجــربہام در خانہدار؎
و آشپز؎ ڪامل نبود. حاجے
ماڪارونے را خیلے دوست داشت.
یڪ روز ظھــر پیشنھـاد داد
ماڪارونے درست ڪنم.
گفتم: در پختنش خیلے وارد نیستــم.
گفت: عیبے ندارد، من تا حــدود؎ بلدم
و ڪمڪت مےڪنم.
قابلمہا؎ را رو؎ اجـاق گاز گذاشتیم
و ماڪارونےها را داخلش ریختیم.
در قابلمہ را هم گذاشتیم و منتظر پختنش شدیم.
وقتے در قابلمہ را برداشتم، دیدم
ماڪارونےها بہ هم چسبیــده بودند
و هیچ شبـاهتے بہ ماڪارونے نداشتند.
رفتــار حاجے خیلے بزرگوارانہ بود.
اصلا چیز؎ نگفتنـد؛ اتفــاقا از غـذا هم
تعریف مےڪردند و مےگفتند:
بہبہ! چقـدر خوشمــزه است.
#عاشقانه_شهدا
#روایت_همسر_شهید
#شهید_مهدی_طیاری_ایلاقی
@Ekip_haji739