هادے و حسین، دو فرزند ڪوچڪمان،
دعوایشان شده بود، موهاے هم را مےڪشیدند.
گفت: «آمادهشان ڪن ببرمشان بیــرون.»
یڪ ساعت بعد ڪه آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنهـا را ڪچل ڪرده است.
گفت: نمےخواهم من ڪه نیستم و در جبــهه هستم، تو حـرص بخوری!؟»
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #عبدالله_میثمی
#عاشقانهشهدا
{@Ekip_haji739}
مشغــول آشپــزۍ بودم،
آشــوب عجیبۍ در دلــم افتاد،
مہمــان داشتم، به مہمــانها گفتم:
شما آشپزۍ ڪنید من الان بر مۍگردم.
رفتم نشستم براۍ ابراهیـم
نمــاز خواندم، دعــا ڪردم،
گریه ڪردم ڪه سالــم بماند،
یڪ بار دیگــر بیاید ببینـمش.
ابراهیــم ڪه آمد، به او گفتم
ڪه چۍشد و چه ڪار ڪردم.
رنگـش عـوض شد و سڪوت ڪرد.
گفتـم: چه شــده مگــر؟
گفت: درست در همــان لحـظـه
مۍخواستیم از جادهاۍ رد شویم
ڪه میــن گـذارۍ شده بود.
اگر یڪ دستــه از نیــروهاۍ
خــودشان از آنجا رد نشده بودند،
مۍدانۍ چۍ مۍشــد ژیــلا؟
خنــدیــدم؛ با خنــده گفت:
تو نمۍگــذارۍ من شہیــد بشوم،
تو ســدّ راه شہــادت من شدهاۍ،
بگــذر از مــن!
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
#عاشقانهشهدا
{@Ekip_haji739}
یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت.
شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت:
«بابت امروز صبح معذرت می خواهم.»
می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.»
♥️🍃°•
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #اسماعیل_دقایقی
#عاشقانهشهدا
{@Ekip_haji739}