حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_بیستودوم از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم …😴 چند با
#قسمت_بیستوسوم
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … 💸
از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی زود ماهر شدم … ✌️🏻💪🏻
دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …😍
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف …🙂
بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … 💸.
هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم … اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند …🔷🔶
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …🏠
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … 😇
خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت … توی تخت خودم دراز کشیده بودم …🛌
شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم …🛋
برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … 😇اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …
کم کم رمضان هم از راه رسید … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …❤️✨
#پسر_آمریکایی
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستودوم معمولاً وقتی سفره پهن میشد گویا پای کلاس درس نش
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوسوم
مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند بود یا نه، مشغول مطالعه بود یا... در هر شرایطی محکم و جدّی اوّل وقت اذان را به خدا اختصاص داده بود و بس. کوچک وبزرگ، همه این را میدانستند. هروقت راهی سفری میشدند نماز اوّل وقت را با راننده شرط میکردند. با قطار به پابوسی امام رض(ع) میرفتند. آن شب باباجون به خاطر سروصدای نوههایش که همسفرش بودند خیلی کم خوابیدند. نیمه شب برای نماز شب بیدار شدند و یک شب هم ترک آن را روا ندانستند. از اذان صبح گذشته بود. باباجون درسالن قطار قدم میزد و ذکر میگفت تا بالأخره قطار توقّف کرد. دل نگرانی او برای تأخیر اوّل وقتِ نمازی که در اختیارش نبود، درس بزرگی برای همسفرانش شد. اوایل ازدواجشان طبق مرسوم، منزل یکی از اقوام همسرشان دعوت بودند. به همراه خانوادۀ همسرشان میرفتند که در بین راه اذان شد. ایشان ایستادند و گفتند: من همینجا نماز میخوانم و بعد میآیم. همراهان گفتند: فقط چند دقیقه مانده تا برسیم، اینجا تنها میمانید. امّا ایشان گفتند: برای نماز اوّل وقت هر چند دقیقه تأخیر که باشد زیاد است! همانجا ماندند و بعداز خواندن نماز، خود را به میهمانی رساندند.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼