eitaa logo
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
2.7هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
100 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_سوم نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …😰 قفل در شل شده بود …🔓 چند بار به مادرم گفته
تمام وجودم آتش گرفته بود🔥 برگشتم خونه؛ دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … 🍷 اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … 😭 زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش👊 وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم🤕 بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم …💔 توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم😖 تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود! فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟🧐 درست؟! باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد😏 محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم: فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو🔪💣 من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …🚶🏻‍♂ بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم؛ یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار 😬 با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد👀 و گفت:توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی🤬 ‌! من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم😒 قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم! این قانون جدید زندگی من بود: به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره🤫 اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی😏 از پرورشگاه فرار کردم! من، یه نوجوان 13ساله .... تنها 😶 وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها🚶🏻‍♂💔
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 انقلاب اسلامی همچون پدیده‌ای زنده و بااراده، همواره دارای انعطاف و آماده‌ی تصحیح خطاهای خویش است، امّا تجدیدنظرپذیر و اهل انفعال نیست. به نقدها حسّاسیّت مثبت نشان میدهد و آن را نعمت خدا و هشدار به صاحبان حرفهای بی‌عمل میشمارد، امّا به هیچ بهانه‌ای از ارزشهایش که بحمدالله با ایمان دینی مردم آمیخته است، فاصله نمیگیرد. انقلاب اسلامی پس از نظام‌سازی، به رکود و خموشی دچار نشده و نمیشود و میان جوشش انقلابی و نظم سیاسی و اجتماعی تضاد و ناسازگاری نمیبیند، بلکه از نظریّه‌ی نظام انقلابی تا ابد دفاع میکند. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 ✌️🏻 📿 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_سوم قاری قرآن مدرسه بود. به سبک عبدالباسط. بسیار خوش صدا!
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 محمد و محسن و حسین. همین سه نفر در دبیرستان شاپور بابل بچه مثبت بودند. محسن رسالۀ آیةالله بروجردی را آورد و نشانش داد که ریش‌تراشی حرام است. حسین هم که مطیع شرع بود، بی چون و چرا پذیرفت. البتّه حسین قبالاً هم هیچ وقت با تیغ نمی‌تراشید، چون شنیده بود ضرر دارد ولی حالا فهمیده بود اگر با ماشین هم طوری اصلاح کند که شبیه تراشیدن بشود، حرام است! روزهای بعد، تاوان حق‌پذیری خودش را پس داد. آن هم در سنّ حساسّ جوانی! از در مدرسه که وارد میشد بچّه‌ها با انگشت نشانش میدادند و با تمسخر میگفتند: هووووو!... ریـــــــش!!!... میان فامیل هم که میرفت ریش را چیز کثیفی میدانستند و جور دیگری مسخره میشد. امّا حسین میگفت: موی سر که کثیف‌تر است! پس باید آن هم تراشیده شود! رژیم رضاخان، همۀ علمای شهر را برای شرکت در جلسۀ کشف حجاب که به قصد شکستنِ حرمتِ روحانیّت برگزار میشد، دعوت کرده بود، امّا فقط با یکی از علما جرأت نکرد روبرو شود و نتوانست در خانۀ او را بکوبد: «شیخ محمّد رفیع مازندرانی» عالم بزرگ آن دیار. محمد و محسن قائمی نوه‌های دختری او بودند. محسن، وزین و محمد، شوخ طبع؛ هردو مقیّد و متدیّن. برادرهای دینی حسین که دوستیشان روز به روز تقویت میشد. اجتماعشان در خانۀ کبل زهرا (دختر شیخ محمّد رفیع و مادر محمّد و محسن) شور و حال خاصّی داشت. با طبع شاعرانۀ محمد و ادیبانۀ حسین، شب‌ها بساط مشاعره پهن میشد. حافظۀ حسین که پر بود از گلستان سعدی، از محمد کم نمی‌آورد. کبل زهرا از رفت و آمد رفقای مذهبی پسرانش به خانه و برگزاری محافل دینی در آنجا به خوبی استقبال میکرد. او حسین را دوست داشت و از اوضاع خانواده‌اش نیز باخبر بود. حسین شب‌های جمعه به جُرم شرکت در تنها جلسۀ دعای کمیل که آن زمان در شهر بابل برگزار میشد، نمی‌توانست به خانه برگردد چون پدر عصبانی میشد! یا باید کتک نوش جان میکرد، یا محرومیت‌هایی نصیبش میشد و... خانۀ کبل زهرا مأمن گرم شب‌های جمعه بود. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور می‌رفت مبهوت مونده بودیم با دلخوری پرسید این این‌جا چی کار می کنه؟! همه بچه‌ها سرشونو انداختن پایین ... زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمی‌زنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک می‌خورد آوردیم این‌جا برای کتاب‌خونه... با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی می‌گین کارش داشتیم؟! حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار.. لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد. وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.. خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_سوم و من به سختی از شلمچه دل کندم تا برگردم... از شهدا خواستم که روزی هرساله ام باشه زیارتشون
بار بعدی که توفیق شد برم راهیان جنوب... خاطرات شلمچه بود که دل منو میلرزوند:) همه جای جنوب قشنگه ها ولی شلمچه یه چیز دیگه است... نمیدونم رفتید راهیان یا نه اما ان شاءالله قسمتتون بشه... شلمچه، علقمه، نهرخین... پا میذاری به این اماکن مقدس ها انگاری حضور حضرت مادر رو آدم بیشتر حس میکنه:) با خودت میگی اینجا بوده! اینجا اومده به دیدن عشاقش! اینجا اومده سر شهدا رو به دامن گرفته و براشون مادری کرده... اروندی که زیباست و با اون همه زیبایی بچه هارو به سمت خودش کشونده و دیگه پسشون نیورده... خاطرات علقمه و نهرخین که بچه های غواص رو آب می بلعه و دیگه برشون نمیگردونه! آبی که مهریه حضرت زهرا سلام الله علیها بوده و اینجوری شیر بچه های ایران رو تو خودش غرق میکنه:) و اون مادر شهیدی که میگه من لب به ماهی نمیزنم و ماهی نمیخورم چون پسر من خوراك ماهی ها شده... اون مادر شهیدی که میاد لب آب و با بچه اش حرف میزنه و از آب میخواد پسرش رو بهش برگردونه... همه خاطراتی که تعریف کردنشون راحت به نظر میاد اما تجربه کردنش سخته:) سخته مادر باشی و برای عروسی پسرت برنامه ریزی کرده باشی و پسرت بره پیش خدا برای همیشه:)