حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستودوم معمولاً وقتی سفره پهن میشد گویا پای کلاس درس نش
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوسوم
مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند بود یا نه، مشغول مطالعه بود یا... در هر شرایطی محکم و جدّی اوّل وقت اذان را به خدا اختصاص داده بود و بس. کوچک وبزرگ، همه این را میدانستند. هروقت راهی سفری میشدند نماز اوّل وقت را با راننده شرط میکردند. با قطار به پابوسی امام رض(ع) میرفتند. آن شب باباجون به خاطر سروصدای نوههایش که همسفرش بودند خیلی کم خوابیدند. نیمه شب برای نماز شب بیدار شدند و یک شب هم ترک آن را روا ندانستند. از اذان صبح گذشته بود. باباجون درسالن قطار قدم میزد و ذکر میگفت تا بالأخره قطار توقّف کرد. دل نگرانی او برای تأخیر اوّل وقتِ نمازی که در اختیارش نبود، درس بزرگی برای همسفرانش شد. اوایل ازدواجشان طبق مرسوم، منزل یکی از اقوام همسرشان دعوت بودند. به همراه خانوادۀ همسرشان میرفتند که در بین راه اذان شد. ایشان ایستادند و گفتند: من همینجا نماز میخوانم و بعد میآیم. همراهان گفتند: فقط چند دقیقه مانده تا برسیم، اینجا تنها میمانید. امّا ایشان گفتند: برای نماز اوّل وقت هر چند دقیقه تأخیر که باشد زیاد است! همانجا ماندند و بعداز خواندن نماز، خود را به میهمانی رساندند.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوسوم مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند ب
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوچهارم
همیشه بستههای شکلات با اسم محرِّکُ لِلصّلوة(به حرکت درآورنده برای نماز) در خانه بود. وقت نماز که میشد، نوهها، بچّههای فامیل و... سه ساله، پنج ساله و... هرکه بود، به شوق اینکه جایزۀ نماز بگیرد اوّل اذان به نماز میایستاد. به هر نحوی که بلد بودند نماز میخواندند و همراه بزرگترها رکوع و سجده میرفتند. بعد هم یکی یکی شکلات محرّک للصّلوة میگرفتند و خوشحال میرفتند. اگر وقت بود، باباجون به نوبت همه را بغل میکردند و محکم میفشردند، یا هم بدون رعایت نوبت همه با هم میریختند توی بغلشان و از سر و دوش ایشان بالا میرفتند. گاهی هم دنبالبازی و... ادامۀ تشویقهای نماز بود. به همین راحتی محبّت نماز به دل بچهّها مینشست و مشتاق نماز میشدند، بعد هم برای نماز بعدی همدیگر را خبر میکردند. به این ترتیب کمکم خواندن نماز اوّل وقت در همۀ فامیل فرهنگسازی شد!
قاطعیّت را با محبّت گره زده بود. گاهی یک اخم باباجون برای تنبیه بچّهها کافی بود. ازطرفی، همبازی خوبی برای بچّهها بود. حتّی بعدها برای نوهها... سفرۀ غذا که پهن میشد هرکدام زودتر غذا میخوردند، میپریدند روی دوش باباجون و بازی میکردند. برای هرکدام از نوهها اسمی انتخاب کرده بود: گل محمدی، گل مهدوی، گل همیشه بهار و...
همگی همزمان مشغول غذاخوردن میشدند. به طور طبیعی روغن غذایشان سرد میشد و میبست. فقط ظرف غذای باباجون روغنش نبسته و گرم میماند!! این اتّفاقی بود که همیشه میافتاد. یک روز بچّهها سر صحبت را باز کردند و به گمانهزنی مشغول شدند. هیچ دلیلی برایش پیدا نکردند، جز اینکه علّتش را کرامتی از باباجون دانستند. به این نتیجه که رسیدند، فوراً باباجون حرفشان را قطع کرد و گفت: لطفاً برای من کرامت تراشی نکنید!
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم با آه و گریہ
این قشنگ ٺرین سلامہ...
@Ekip_haji739
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
هه من اومدم تشویق لازم نی😂 . . . جدی؟
شیخ حسین گوسفنده گرفته بود هااا
سلام اقا مهدی خوبین ؟ خدارحمت کنه مادربزرگتون رو غم اخرتون باشه ಥ_ಥ
.
.
.
سلامت باشین بزرگوار
خدا رفتگان شماروهم رحمت کنه
ما قرار بریم مشهد حتما همتون و دعا میکنم 🙃😀
.
.
.
خدایا هرکی دلش میخواد ببرش مشهد
منو بیشتر ازبقیه