eitaa logo
استاد حمید وحیدی
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
53 ویدیو
41 فایل
﷽ استاد حمید وحیدی 👈در این کانال می‌توانيد کلیه‌‌ی بیانات، اخبار و رویدادهای مربوط به استاد را دنبال نمایید. 🌀https://eitaa.com/HamidVahidi_ir 🌐 http://www.hamidvahidi.ir ارتباط با ادمین: @hamidreza_bagheri پرسش و پاسخ @SarbazDin
مشاهده در ایتا
دانلود
- مثل آدم بزرگا! حاج آقا شما فقط به آدم بزرگا مشاوره مي‌ديد يا به بچه ها هم مشاوره مي‌دين؟ اين را دخترکي با نمك پرسيد كه بعدها فهميدم از سنش بيشتر مي‌فهمد و به گفته خودش پدر و مادرش به ويژه مادرش او را درك نمي‌كنند!  موهاي آشفته جلوي سرش صورتش را تقريباً پوشانده بود و هر از گاهي  با حركتي صددرصد دخترانه به وسيله انگشت كوچكش زلفش را از رويش كنار مي‌زد. پيراهن و شلواري كه به تن داشت و حجابي كه نداشت باعث شد سنّش را بپرسم تا از مكلّف نبودنش مطمئن شوم! وقتي گفت هشت سال و اندي دارد برايش مهربانانه گفتم كه يواش يواش بايد براي حجاب آماده شود و يك خانم با حجاب خيلي با شخصيت‌تر و قابل احترام‌تر است. بعد سراپا گوش شدم تا بحران زندگيش را برايم شرح دهد و مشورت بگيرد. چالش بزرگ زندگي كوچكش درگيري با مادري بود كه او را درك نمي‌كرد و به خواسته ‌هايش احترام نمي ‌گذاشت! شاهد مدّعايش هم اين بود كه همين امروز داشته تلويزيون مي‌ديده و برنامه هم خيلي جذّاب بوده (حدس زدم يا خاله پورنگ برنامه داشته يا عمو شادونه!) ولي مادرش او را صدا زده كه بيا غذاتو بخور و با اين‌كه او سه بار چَشم گفته مادرش بازهم با صداي بلند او را براي غذا خوردن فراخوان مي‌كرده است! در حالي كه از اين همه نمك و درك در اين سن‌ و سال خنده‌ام گرفته بود، سعي كردم خيلي جدّي و مثل آدم بزرگا به تمامي دردهاي دل كوچكش گوش بدهم تا احساس شخصيتي كه داشت از دست ندهد و همانطور به صحبت‌هاي شيرينش ادامه دهد. آخر سر هم راه‌كار خواست كه چطور مي‌شود دختر خوبي باشم و وقتي عصباني مي‌شم داد وبيداد نكنم و سر مادرم فرياد نكشم؟! پرسيدم دختر خوب مي‌دوني چرا خدا تو لب‌هاي آدما استخون نذاشته؟ لبخند زنان پرسيد: چرا؟ گفتم : براي اينكه وقتي عصباني ميشي راحت بتوني اونا رو روي هم فشار بدي و دردت نگيره شما هم تنها كاري كه لازمه موقع عصبانيتت انجام بدي همينه كه لبهاتو محكم روي هم فشار بدي و هيچ حرفي نزني بعدشم تا وقتي آروم نشدي و عصبانيتت فروكش نكرد هيچيِ هيچي نگي! با وجود اين‌كه سرش را خيلي بالا و پايين مي‌برد و تاييد مي‌كرد امّا دلش را نمي ‌دانستم چقدر بالا و پايين مي ‌شد! كمي هم لكنت داشت و معلوم بود شرايط جسمي‌ هم در حسّاس شدنش بي تأثير نبوده است اگر مادرش را مي‌ يافتم- كه نيافتم- حتماً از او مي‌خواستم كه از كم خون نبودن و كمبود آهن نداشتنش مطمئن شوند؛ چراكه هم شنيده بودم و هم ديده بودم بسياري از ضعف اعصاب ‌ها و ناراحتي ‌هاي روحي در اثر همين عوامل پيش پا افتاده ناشي مي‌شود كه درمان‌ هايي ساده دارد و بسيار آسان‌تر از آن چه به نظر مي‌رسد قابل جلوگيري و اصلاح است. هر چند از تاثير حرف‌هايم -كه به قاعده يك منبر مختصر شد- خيلي مطمئن نبودم ولي به اين اطمينان داشتم كه اين شخصيت دادن و مثل بزرگترها برخورد كردن با اين قبيل كودكان تأثير بسزايي در شكل گيري شخصيت آنان خواهد داشت و باعث خواهد شد مثل آدم بزرگها! هم رفتار كنند و حتّي بفهمند. برشی از حجت الاسلام و المسلمین استاد در @HamidVahidi_ir
استاد حمید وحیدی
🔶 آنچه در پی می‌آید، برشی از #خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین استاد #حمید_وحیدی در باب تبلیغ دین و عال
- دنده چهار! اوّل با احتياط پرسيد مي ‌تواند حرف بزند يا خير؟ بعد هم كه كمي احساس صميميت كرد و مطمئن شد با نيروهاي امنيتي و سربازان گمنام مواجه نيست، ترمز دستي كلام را كشيد و پايش را تا آخر روي گازِ انتقاد و نقل مشكلات و حتّي بدگويي فشار داد و شروع كرد به زمين و زمان عنايت كردن!  اگر كمي مخاطب شناسيم را خرج مي‌كردم بايد از مدل نشستنش بر  صندلي و لحن كلامش زودتر مي‌فهميدم كه از طايفه فرمانداران است و ماشين سنگين مي‌ راند آن هم از نوع اتوبوسش! به قاعده يك مديرِ كلّ تازه به مسؤوليت رسيده پيشنهاد و نظر در ذهن داشت و به قاعده يك مجريِ صداي آمريكا انتقاد و اشكال به اول و آخر نظام نثار مي‌كرد. از آن ناشكرهايي بود كه اعصابِ تحمّل خودشان را هم نداشتند و آثار درگيريشان با خويش در روح و جانشان باقي مانده بود. كلّي از وضعيت نان ناليد و از بي كيفيتي و جوش شيرين موجود در آن شكايت كرد و بعد رفت سراغ وضعيت جاده ‌ها و راه ‌ها و با دنده چهار از روي جنازه همه مسؤولين راه و ترابري رد شد. هر وقت هم كه در آينه بغلش نظري مي‌انداخت ذكر خيري از گراني مي‌كرد و گازوئيلِ قيمتِ 160 تومان مانند ابريشم و زعفران دست نايافتني مي‌دانست!   هر چه خواستم ترمز دستي‌اش را پيدا كنم و كمي از سرعتش كم كند نمي ‌شد و ظاهراً آرزوي معلّم شدني كه در كودكي داشت را مي‌خواست با آموزش به اين بنده كمترين تحقّق بخشد. از سوي ديگر نيز به تور كسي افتاده بود كه از هيچ چيز مانند ناشكري متنفر نبود و از هيچ خصلتي مثل پرتوقّعي و كفران نعمت بدش نمي‌آمد؛ لذا خيلي زودتر از مقدار معمول كاسه صبرم دچار سر رفتگي شد و به اصطلاح خودماني كم آوردم و مقابله به مثل را آغاز كردم و مثل خودش شدم آموزگاري عصباني كه هنگام تصحيح برگه اشتباهات شاگردش را چماق وار بر سرش مي كوبد. از تغييرات و نعمات و بركاتي كه در سراسر زندگيمان موج مي‌زند گفتم و از اين كه نبايد وجود اشكالات و مشكلات – كه قابل انكار نيست و اصلا بر منكرش لعنت – باعث شود بي ‌انصافي كنيم و حق را نبينيم و گذشته‌ مان را فراموش كنيم. از خاطرات سالي يك بار برنج خوردنِ پدرم گفتم كه او هم تاييد كرد. برشی از حجت الاسلام و المسلمین استاد در @HamidVahidi_ir
استاد حمید وحیدی
🔶 آنچه در پی می‌آید، برشی از #خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین استاد #حمید_وحیدی در باب تبلیغ دین و عال
* تا آسمان ... - «حاج آقا مي ‌خواستم زير بگيرمت ولي ديدم ماشينم كثيف ميشه!» اين جمله را جوانكي از نوع فشن در حالي كه سرش را از ماشينش بيرون آورده بود نعره زد و رد شد. ساعت حدود يك نيمه شب بود و وقتي پس از پايان كار نمايشگاه به سمت خانه مي ‌رفتم در حاشيه ميدان تجريش اين فرمايش را نوش جان نمودم. محلّ سكونتمان امام‌زاده قاسم و محلّ فعّاليت تبليغي مان امامزاده صالح عليهماالسلام بود كه صد‌البتّه بايد قربان فضاي با صفا و نوراني حرم‌هاي باصفاي همه اهل بيت و فرزندانشان عليهم السلام رفت؛ به خصوص اين دو بزرگوار كه حقّاً مهمان نوازي كردند و تحويلمان گرفتند. امّا بين الحرميني كه بسياري از شب‌ها مجبور بودم آن را پياده گز كنم خيابان «دربند» و «فناخسرو» بود كه نمي‌دانم چند بار در سال يك روحاني پياده آن را طي مي‌كند. ناگفته پيداست كه براي خيلي از اهالي اين منطقه كه اصحاب عمامه و عبا را بيشتر از پشت شيشه‌هاي دودي ديده‌اند كه برايشان فقط مصداق «خنديد و رفت ...» بوده‌اند، يك روحاني تنها و پياده سيبل مناسبي بود براي نشانه گيري ذوق و ادب و خرج كردن قطعه‌هاي هنري و بداهه‌گويي‌هاي هنرمندانه‌اشان! و اين مسأله در شب‌هاي جمعه كه اين خيابان ‌هاي تاريك و باريك به شدّت شلوغ مي‌شد بيشتر رخ مي‌نماياند و جلوه مي‌كرد. در اين شب‌ها خوش بينانه خويش را مي‌گفتم كه لابدّ اين جماعت مؤمنين و مؤمنات در اين شب رحمت و مغفرت مي‌روند آن بالاترها كه به خداوندِ كريم نزديك‌تر است تا دسته جمعي دعاي كميل بخوانند و «كم من قبيح سترته» سر دهند! برخي كه معلوم بود نمودار سطح فرهنگشان خيلي سقوط كرده وقتي از كنارم ردّ مي‌شدند از آن جيغ‌هاي مولتي بنفش مي‌كشيدند كه اگر آمادگي قبلي نبود حكماً دچار تركيدگي زهره (يا همان كيسه صفراء) مي ‌شدم. برخي ديگر امّا هريك به طريقي دل ما مي‌نواختند و اظهار اردت مي‌كردند كه خوشمزه ترينشان در حالي كه به زيبايي صداي شيلا (همان پرنده سياه و بانمك) را تقليد مي‌كرد فرياد مي‌زد: سندباد جونم ...سندبادجونم! يك موتورسوار هم شبي كنارم ايستاد و خيلي جدّي و در حالي كه قيافه يك حقيقت جوي واقعي را داشت پرسيد :‌«آخه تو به چه اميدي زنده‌اي؟!» البتّه براي اين‌كه ناشكري نباشد و خداي مهربان قهرش نگيرد بايد اين را هم بگويم كه به بركت لباس پيامبري كه برتن داشتيم احترام و ادب و محبّت هم كم شامل حالمان نمي‌شد؛ امّا اين برايم مشهود بود كه گرچه از نظر كمّي، محبّت‌ها بسيار بيشتر و مفصّل‌تر از طعنه‌ها و زخم‌زبان‌ها بود امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسي صادقانه‌تر حواله مي‌شد تا گروه اوّل. يكبار هم كه براي عالم عزيزي كه حق پدري برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف كريمانه‌اش هستم جريان اين بي‌مهري‌ها را گفتم، لبخندزنان فرمود: «از آن محبّت‌ها برداريد بگذاريد جاي اين كنايه‌ها تا سر به سر شود!» برشی از حجت الاسلام و المسلمین استاد در @HamidVahidi_ir