السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یااباصالحَ المَهدی
یاخلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان الاَمان ورحمة الله وبرکاته
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
خاطرات
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🌸🍃 راوی: خانم فاطمه رضازاده، همسر برادر شهید
هر وقت به مرخصی می آمد، خطاب به من می گفت: فاطمه! شوهرت را راهی جبهه کن، خیلی ها با وجود آنکه متأهلند، در مناطق جنگی به سر می برند.
من در جوابش می گفتم: با وجود چهار بچه، چگونه او را روانه جبهه کنم؟! اگر شوهرم نباشد، دست تنها می شوم و از پسِ مشکلات برنمی آیم.
او می گفت: مگر تو از حضرت فاطمه(سلام الله علیها) عزیزتر شده ای؟! او به خاطر زنده نگه داشتن اسلام، سختی های زیادی را متحمل شد؛ حتی جانش را فدای اسلام کرد. شما هم اگر خودتان را لحظه ای جای آن بانوی بزرگوار بگذارید، خیلی از مصائب را به خاطر اسلام، می توانید تحمل کنید.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
«چرا زحمتم را روی دوش شما بیندازم؟!»
🌸🍃 راوی: مهدی عربزاده، همرزم شهید
در عملیات والفجر مقدماتی، با هم بودیم. او بیسیم چی بود. عراق، آتش سنگینی اجرا می کرد و گردان پشتیبانی به ما نرسید.
فرمانده دستور عقب نشینی داد. یکی از دوستان ماشاءالله، که مسئول حمل گلوله آر.پی.جی، خشاب و … بود، جثّه ضعیفی داشت؛ به همین علت ماشاءالله کوله پشتی او را حمل می کرد.
در حال عقب نشینی بودیم که تیر به پایش خورد و مجروح شد و تیر دیگری به گلوله آر.پی.جی درون کوله پشتی اصابت کرد و آتش گرفت که در اثر این آتش، قسمتی از لباسهای ماشاءالله سوخت.
هر چه اصرار کردیم، او را کول کنیم و به عقب ببریم، قبول نکرد، می گفت: خودم با پای خودم می آیم، من که مشکلی ندارم؛ چرا زحمتم را روی دوش شما بیندازم؟!
آن روز، خودش به تنهایی با پای تیرخورده و بدن سوخته، به عقب آمد؛ بدون آنکه از کسی کمک بگیرد!!!
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
مشوّق من
🌸🍃 راوی: مهدی عربزاده، همرزم شهید
او در منطقه، دعای کمیل و توسل را با عشق خاصی قرائت می کرد. مدتی بود که به من اصرار می کرد دعای توسل را بخوانم؛ اما من چون خجالتی بودم، هر بار به بهانه ای از زیر کار درمی رفتم.
بالاخره یک شب مرا وادار کرد و به چادر برد. بچه ها نشسته و منتظر شروع دعا بودند. او چراغ دستی داخل چادر را خاموش کرد، گوشه چادر را بالا زد و یک چراغ دستی با نورِ کم جلویم گذاشت و گفت: چادر، تاریک است؛ دیگر نه تو بچه ها را می بینی و نه آنها تو را؛ با خیال راحت بخوان. اگر بعداً کسی هم پرسید چه کسی خوانده، می گویم خودم.
دلم را به دریا زدم و دعا را شروع کردم. آن شب، دعا را بدون کوچکترین اشتباهی خواندم. او بعد از پایان دعا، دستی به شانه ام زد و گفت: آفرین! تو که به این خوبی می خوانی و صدای زیبایی داری، چرا تا حالا نخواندی؟
گفتم: باور کن من بلد نبودم؛ حالا هم اگر عنایت خدا نبود، از پسِ دعا برنمی آمدم.
او همانگونه که مشوّق من برای خواندن دعا بود، تعداد زیادی از بچه ها را هم با تشویق کردن، به سمت خواندن دعا کشاند.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
«شهادت در زمان مرخصی»
🌸🍃 راوی: حمیدرضا مظهری، دوست شهید
اواخر سال ۶۳ به اتفاق جمعی از رزمندگان، از جبهه آمدیم تا چند دستگاه آمبولانس اهدائی مردم را به مناطق جنگی ببریم.
من وقتی آمبولانس را تحویل گرفتم، به حمیدیه رفتم تا به خانواده ام سر بزنم. آنجا متوجه شدم که ماشاءالله در مرخصی به سر می برد، به دیدنش رفتم تا حالش را بپرسم. بعد از احوالپرسی، از من پرسید: کی به منطقه می روی؟
گفتم: عصر.
گفت: خواهشی از تو دارم.
گفتم: چه خواهشی؟!
گفت: اگر برایت امکان دارد، بمان تا آخر شب با هم برویم!
گفتم: چرا شب؟!
گفت: امشب مراسم روضه خوانی در روستا است. بیا با هم در جلسه روضه شرکت کنیم و آخر شب با هم برویم.
گفتم: تو که هنوز چهار پنج روز دیگر از مرخصیت مانده، چه اصراری به رفتن داری؟! بمان و بعد از پایان مرخصیت، بیا.
گفت: نه، می خواهم بیایم.
با هم در مراسم روضه شرکت کردیم و بعد از خوردن شام، راه افتادیم؛ در حالی که هوا سرد بود و باران، به شدت می بارید. به اهواز که رسیدیم، راهمان از هم جدا شد؛ چون من به منطقه شلمچه رفتم و او به هورالعظیم.
چند روز بعد، عملیات بدر در شرق دجله آغاز شد.
ماشاءالله که در این عملیات به عنوان بیسیم چی حضور داشت، به خیل شهدا پیوست و مفقود شد؛ در حالی که هنوز در آخرین روز مرخصیش به سر می برد!!!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
«شهادت در کنار فرمانده»
🍃🌸 راوی: اکبر عربنژاد، دوست شهید
نیمه دوم اسفند سال ۶۳ بود. ماشاءالله بیسیم چی فرمانده گردان بود. با آغاز عملیات بدر، بچه ها از جزایر مجنون گذشتند و بعد از تصرف دژی که مقابلشان بود، به سمت دجله حرکت کردند. آنجا درگیری شدیدی بین آنها و دشمن به وجود آمد. پشت سر بچه ها، آب بود و پشتیبانی آتش و زرهی نداشتند. روز دوم عملیات بود که با بچه های مهندسی لشکر، به محلّ استقرار آنها رفتیم تا آنجا را برای احداث خاکریز و سنگر، بررسی کنیم. شدت آتش گلوله و خمپاره، زیاد بود. به هر شکلی بود، با عبور از آبراهی که بین نیزارها وجود داشت، خودمان را به دژِ محلِ استقرار بچه ها رساندیم. آنها داخل کانالی بودند. روز سوم عملیات، عراق پاتک زد. شدت آتش به حدی زیاد بود که بچه ها نتوانستند مقاومت کنند. ماشاءالله آن روز داخل کانال، کنار فرمانده اش به شهادت رسید.
هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش، صلوات
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
13890529_2609_128k.mp3
3.11M
قرائت زیبای سوره جمعه
توسط ولی امر مسلمین، امام خامنه ای عزیــز🌸
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
به شهید فردایتان جا نمیدهید!
▫️محمدحسین ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل (ع) داشت، سال آخر قبل از اعزامش به سوریه، در ایام محرم، تیشرت با اسم «یا ابوالفضل (ع)» پوشیده بود، در آخرین ماه محرمی که در سوریه حضور داشت نیز به صورت اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل (ع)» به محمدحسین رسید. روز تاسوعا در حلب سوریه همانند حضرت ابوالفضل(ع) به شهادت رسید. البته او وصیت کرده بود انگشترش را به پسرش برسد، اما بعد از شهادت، دستی نداشت که در آن انگشتر باشد.
▫️شب قبل از عملیات، همرزمانش در تپه بلندی نشسته بودند. محمدحسین همراه با چندنفر دیگر به سمت تپه میرود که به جمع آنها ملحق شود. دوستانش به شوخی به او میگویند: اینجا نیا! جا نداریم. محمدحسین میگوید: یعنی به شهید فردایتان جا نمیدهید! در همان شب به یکی از دوستانش گفته بود که من فردا مانند حضرت ابوالفضل (ع) شهید میشوم و فقط صورتم به خاطر مادرم سالم میماند. بعد از این جمله، سه بار میخندد و میگوید: حالا من شهید میشوم، شما باورتان نشود.
🍃شهید سیدمحمدحسین میردوستی از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در ۱۳ تیر ماه سال ۱۳۷۰ به دنیا آمد و اول آبان ماه سال ۱۳۹۴ پس از ۱۷ روز جنگ در روز تاسوعا در حلب به شهادت رسید. مزار شهید میردوستی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران قرار دارد. از این شهید یک فرزند پسر به نام محمدیاسا به یادگار مانده است.
#شهید_محمدحسین_میردوستی
#شهیدانه 🕊 🕊
#مدیون_شهدا_هستیم
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🍃🌸شهادت یعنی پای هرچه که اعتقاد داری بایستی
و آن میشود دوای دردت ...
#مدیون_شهدا_هستیم
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
زمیـن حقیر بود برای داشتنـت
آسمــــان به تو بیشتر میآید...
#شهیدحاج_قاسم🕊️🥀
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#لبخندهای_خاکی 😃😊
اوشین در عملیات مرصاد😱😳
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع میشد.
بچههای گردان روحالله داشتند آماده میشدند بروند كمك بچههای گردان امام سجاد(ع).
تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.
اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. كتری بزرگ روی اجاق داشت میجوشید. خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان میداد.
شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك سریال درست و حسابی دید.
شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد.
بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچههای گردان داد.
آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:
📢 برادرانی كه میخواهند سریال #خواهر_اوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان.
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود كه به هوا بلند شد.😁😃
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🔸 خیلی ها شهادت امثال شهیید سلیمانی و شهید رییسی و شهید هنیه و شهید علی زاهدی و...
شکست می دانند ....
🔸 باید بدانیم
ظهور هزینه زیادی داره
۱۲ معصوم مگه شهید ندادیم؟
نگران شهید دادن نباشیم
شهادت ها مسیر ظهور را سریعتر می کند
🇮🇷 سید حسین
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada