eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدصدرزاده : اگرمیخواهید‌کارتان‌برکت‌پیدا‌کند به‌خانواده‌شهداسربزنید، زندگینامه شهدا رابخوانید‌سعی‌کنید درخود روحیه‌شهادت‌طلبی‌را‌پرورش‌دهید
حاج قاسم یادم داد اگه عشق باشه راحته عاشقی 🌱🌱🌱 حاج قاسم یادم داد باید جون گذاشت بابت عاشقی 🌹رفیق شهیدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Hamrahe_Shohada
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شده‌باعکس‌کسـےحـرف‌دلت‌رابزنـے؟! ودلت‌رابـھ‌همین‌شیوه‌تسلابدهـے! ♥️ @Hamrahe_Shohada @
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان تکان دهنده ۲ کیلو شکر برای امام حسین علیه السلام ماجرای یکی از پـزشـکان در سـفر پیاده روی کربلا @Hamrahe_Shohada
4_5785432530962353326.mp3
7.64M
🕊به تو از دور سلاااااااااااااااام✋ کعبه ی دلها❣ زمان @Hamrahe_Shohada
🕊🌷 🥀🌱🇮🇷🏴شهیدان معتقدیم تا خودشان نخواهند،نمی توانیم در وصفشان بنگاریم متوجه توجه شهدا به خودتان باشید @Hamrahe_Shohada
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰تماشای این ویدیو را از دست ندهید؛ 🛑🎥مادر شهیدان مؤمنی، آیینه تمام‌نمای ایمان، توکل و صبر ✔️هیچگاه بدون وضو فرزندانم را شیر ندادم/ رضا از همه‌شان کوچکتر بود؛ خودم او را برای جبهه ثبت‌نام کردم. برای اینکه بزرگ دیده شود، در چله تابستان، کاپشن پوشیده بود 🗞بانوی ایثارگر مرحومه «زهرا شیرپوری» مادر شهیدان «اسدالله، علی و رضا» و جانباز عبدالله مومنی نماد و اسوه مادری باایمان، مهربان و از‌خود‌گذشته بود. مادر پنج پسر که فرزندانش در میدان جنگ بودند، اما او خم به ابرو نیاورد. 🌷شهید اسدالله مومنی پنجم فروردین سال ۶۲ در منطقه مهاباد و شهیدان علی و محمدرضا مومنی در ۲۹ تیرسال ۶۶ در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و پیکر هر سه شهید در گلزار شهدای شهر دامغان به خاک سپرده شده است. @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیست یک روز در میان باید سرم را بشویم که
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... مدت مأموریت‌مان در سوریه به پایان رسیده. قرار بود من، احمد و رحیم، برگردیم به تهران و چند نفر از بچه‌های ما و نیروی قدس بمانند. در جواب سوال یکی از بچه‌ها که پرسید می‌خواهم برگردم یا نه؛ گفتم که پدر نامزدم به مسافرتی طولانی رفته و باید برگردم تا نامزدم و مادرش تنها نباشند. بعد از من، رو کرد به احمد و گفت «شماها که بروید، خط تقریبا از نیروهای ایرانی خالی می‌شود؛ فرمانده دوست دارد که بمانید، قوت قلبی می‌شوید برای نیروها و به هم کمک می‌کنیم.» احمد رفت توی فکر و گفت صبر کن، خبر می‌دهم. حرف‌هایش فکری‌ام کرده. به فاطمه قول داده‌ام که سر وقت برگردم. دلتنگی هم روی زمختش را نشانم می‌دهد، اما... وسط این فکرها، خودم را بین خاطرات مادرم پیدا می‌کنم. می‌گفت دایی‌اش، غلامرضا سالار، تک‌پسر بود. علَمِ عملیات والفجر8 که بلند می‌شود، مادرِ غلامرضا برایش پیغام می‌فرستد که دلم شور می‌زند، اندازه نصف روز هم که شده برگرد سمنان! پاپی‌اش شده بود که هرطور شده برش گرداند. در این حیص و بیص، گاو شیرده، یعنی تنها منبع درآمد خانواده از کف می‌رود. مادر دوباره فرصت را مغتنم می‌بیند و برای غلامرضا پیغام می‌فرستد که مأموریت را نیمه‌تمام بگذار و برگرد... خبر که به دایی مادرم می‌رسد، می‌گوید این، امتحانِ مال است؛ به سمنان برگردم، از چشمِ شهادت می‌افتم... غلامرضا مأموریتش را تمام کرد و حالا سال‌هاست که قبل اسمش، یک «شهید» می‌گذارند. این خاطره را توی دلم نگه می‌دارم... .... ۱۲۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
794_50152163456062.mp3
7.22M
🎧 احساسی 🎵 خداحافظ ای شهر آزارها 🎵 خداحافظ ای کوچه بازارها 🎤 @Hamrahe_Shohada