17.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 امرزها دلتنگ همه دلتنگ توییم
#ای_شهیدبااخلاص
«اخلاص در عمل میتواند
به اعمال قدسیت ببخشد
″شهیدان ما قبل از اینکه
شهید بشوند ، کریم شدند.″
شهدای ما کریمانند،
که به مقام کرامت رسیده اند...»
صحبتهای شنیدنی شهید جمهور آیتالله
رئیسی درمورد رسیدن به جایگاه شهادت
[یادواره ۲۶۶ شهید محله ستارخان
پنجشنبه ۱۳۹۳/۰۷/۰۳
کفران نعمت کرده ایم
ایران مان را قفس نامیدند
قطع کردند برق مان را
نامش را نفس نامیدن
#عوام_فریبی
🖌سیّد اخلاص موسوی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
948_54954984166916.mp3
7.3M
🎧 #زمینه زیبا و احساسی🖤
🎵 حیدر حیرونه
🎵 عالم گریونه
🎤 #حاج_محمود_کریمی
◼ #ایام_فاطمیه ◼
🏴 #شهادت_حضرت_زهرا (س)
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت نحوه شهادت شهید علی عرب😭
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_يازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذران
#قسمت_دوازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ "
بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید .
بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم .
🌸پايان قسمت دوازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا
نوشتهبود:
رفیقاونیهستكبهرشد
دینتکمککنه،نهاینکه
تورونسبتبهدینتبیتفاوتکنه:)!
- شهیدآرمانعلیوردی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرحوم علامه مصباح یزدی:
من ندیدم کسی مانند حاجقاسم سلیمانی مقام حضرت زهراسلاماللهعلیها را شناخته باشد و در هیچ حالی از توسل به آن بزرگوار غافل نشود
🔹بنده مقابل این فرمانده نظامی خجالت می کشم...
شادی روح هردو بزرگوار #صلوات
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
📸 تصویری از حضور رهبر عزیز انقلاب در مراسم تشییع پیکر شهدای جهاد خودکفایی سپاه پاسداران. ۱۳۹۰/۸/۲۳
🗓 سالگرد شهادت سردار عالیقدر، دانشمند برجسته و پارسای بیادعا، سردار حسن طهرانی مقدم
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#آقاے_من
دیروز،
فرزندان شـهدا،
امام روحالله پدرشان بود؛
وامروز امّا،
دست نوازش شماست،
بر سر دردانہهاے یتیم شـهدا
کہ آن دستان و این دست،
نشان از یتیمنوازے جدتان علے دارد
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_دوازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجی
#قسمت_سيزدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم .
آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش ..
🌸پايان قسمت سيزدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا
توسل به حضرت زهرا(س)
وسط میدان به حضرت زهرا(س) متوسل شد و لحظاتی بعد قرآن را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد. پس از اینکه قرآن را بست گفت: «از این معبر نمیرویم، باید از معبر دست راستی، گرای باغ شماره هفت برویم و آنجا به دشمن بزنیم.»
به قدری با قدرت این حرف را زد، که حتی حاج حسین خرازی هم چون و چرایی نیاورد و روی حرف او حرف نزد.
گردانها از همان مسیری که او گفته بود، به طرف دشمن حمله کردند و ساعاتی بعد، منطقه مورد نظر فتح شد. بعدا در بررسیها متوجه شدیم که با انتخاب مسیر، عراقیها را دور زده بودیم!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada