معرفی کتاب از مشهد تا کاخ صدام 🌱
بریده هایی از کتاب:
۱-هر وقت صدای اعتراض مردم را میشنیدم، یاد میوهها و خوراکیهایی میافتادم که به دستور شاه در مدرسهمان به ما میدادند. با خودم میگفتم: «این که خیلی خوبه، پس مخالفت برای چیه؟!»
۲-گفتم: «برادر، اگه رادیو داری روشن کن که دلم برای صدای ایران تنگ شده.» وقتی رادیو را روشن کرد، یک آهنگ شاد پخش میشد. بلافاصله خاموشش کردم و گفتم: «این رادیو ایران نیست. عراقیه. معصیته. حرامه.» گفت: «نه برادر، رادیو ایرانه. یه آهنگ محلی شاده.» گفتم: «نه، اینها از رادیو عراق پخش میشه.» ما گوشمان را گرفتیم تا نشنویم. راننده گفت: «فکر کردی هنوز سال شصته برادر؟»
۳-تا جایی که توان داشتم، دویدم و خود را در آغوش آن مرد که یک سر و گردن از من بلندتر بود، انداختم. حرفی بینمان رد و بدل نشد، وقتی از نفسنفسزدنهایم کاسته شد و خواستم بگویم بچهها محاصره شدهاند، به کمکشان بشتابید، تا نگاهم را به صورت آن مرد دوختم، از ریش و سبیل تراشیدهاش فهمیدم ایرانی نیست.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_آزاده_محمود_رعیت_نژاد 🕊🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada