❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 برای دیدنش رفته بـودیم جنـوب. یـک روز صبح زود، بعد از نماز صبح، که میخواسـت بـه دوکوهه برود، گفتم: «من هم میآیم.»
قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی رسـیدیم، عدهای بسیجی را دیدیم کـه تـازه بـه دوکوهـه رسیده بودند و روی خاكها نماز مـیخواندنـد.
حاجی با این وضعیت ناراحت شد و بـه یکـی از آقایان گفت: «چرا جایی درست نمیکنیـد کـه بچهها مجبور نباشند روی خاك نماز بخوانند؟»
آن آقا گفت: «راستش بودجه نداریم!»
حاجی گفت: «همین الآن میروم امکانات و بودجه برایتـان فـراهم مـیکـنم تـا شـما یـک حسینیه درست کنید!»
🔸با حاجی رفتیم انبـار تـدارکات. انبـار پـر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پارهاند. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت میکند، یک جفت کفش سالم بگیر.»
گفت: «ایـنطـوری راحـت تـرم؛ همـینهـا
خوبست.»
رفتم پیش مسئول تدارکات و گفـتم: «ایـن همه کفش اینجا دارید، خوب یـک جفـتش را بدهید به حاجی!» گفت: «ایـن انبـار زیـر نظـر حـاجی اسـت، همه اینها متعلـق بـه اوسـت ولـی خـودش
نمیخواهد.»
گفتم: «تو یک جفت بده، من میدم بهش!»
گفت: «اشکالی نداره، ولـی مـیدانـم کـه او قبول نمیکند!»
کفـشهـا را گـرفتم و آوردم پـیش حـاجی.
گفتم: «آن کفشها را دور بینـداز و اینهـا را پـا کن!»
گفت: «این کفشها مال بـسیجیهـا اسـت، مال من نیست.»
گفتم: «مگر فرقی میکند، شـما هـم داریـد میجنگید.»
گفت: «من اینطوری راحتترم.»
ناچار کفشها را دوباره به انبار برگردانم.
گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری میکنم!
راوی: پدر شهید همت
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada