معرفی کتاب لبخند ابراهیم 🌱
بریده ای از کتاب:
دو سال از سابقهٔ کارم در مدرسه میگذشت و کمکم اوضاع زندگی بر وفق مراد میشد. خانمجان یک روز صبح قبل از اینکه راهی مدرسه بشوم، دستی به یقهٔ کت مخمل کبریتیام کشید و گفت:
- آقامهدی! دیگه وقتشه این خونه رنگ نوعروسش رو ببینه.
از شرم سرم را پایین انداختم و صدایم را تو سینه صاف کردم. اما حیا مانع از این میشد که بخواهم حرفی بزنم. خانمجان لبخندی زد و گفت:
- خُب خداروشکر! رنگ رخسار خبر میدهد از سِرّ درون.
بعد همانطور که از پلههای حیاط بالا میرفت ادامه داد:
- من و آباجیات یه دختر خوب و نجیب برات نشون کردیم، ان شاء الله آخر هفته وعده گرفتیم. حواسِت باشه جایی قول و قرار نذاری!
خانمجان دخترِ یکی از خالهزادههای خودش را که خیلی خانوادهٔ محترم و باایمانی بودند در نظر گرفته بود. مراسم خواستگاری و عقد و عروسی در سادهترین شکل ممکن با همراهی و همدلی دو خانواده به سرعت برگزار شد و من در بهار ۲۵ سالگیام رخت دامادی تن کردم و وارد دورهٔ جدیدی از زندگیام شدم.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی 🕊🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada