معرفی کتاب تیه دا 🌱
بریده ای از کتاب:
حمید کنار سایهٔ دیوار حسینیه ماشین را پارک کرد و با خنده گفت: «حتی محل کار پدرهامون هم نزدیک نبود. درست میگم مامان؟»
- بله، محمدآقا و خیلی از همکارها پایگاههای خیلی دوری بودند. اینجا فقط به یکی از پایگاهها نزدیک بود. البته دوری و نزدیکی محل کار فرقی هم نداشت؛ چون اکثر اوقات توی مأموریت بودند.
- خب، پس شما با چند تا بچه چیکار میکردین؟
- خانوادههای زیادی ساکن شهرک بودند، همسایهها رابطهٔ خیلی خوبی با هم داشتن. مردها که مأموریت میرفتن، خانمها بیشتر حواسشون رو جمع میکردن و دوروبَر همدیگه بودن. همسنوسال بودیم. بچههامون هم اختلاف سن یکیدو سال داشتند. بیریا و بیتعارف به هم سرمیزدیم، هرچی داشتیم با هم میخوردیم و مراقب همدیگه بودیم. غم و شادیمون با هم بود. سختی زیاد بود ولی چون همه شرایط مشابه داشتیم برای حل مشکلات به هم کمک میکردیم. یکیدو نفر که اون موقع ماشین داشتن، به همسایهها سپرده بودن اگر شب نصفهشب مشکلی پیش اومد و ماشین لازم داشتید، بیایید بگید.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_حیدر_جلیلوند 🕊🌱
#همراه_شهدا
#حاج_قاسم
#جان_فدا
@Hamrahe_Shohada