eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
|| اولین عملیاتے بود كه شركت می‌كردم.🪖 بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوے مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وَهم و ترس شده بودم..! ساكت و بے صدا در یك ستون طولانے كه مثل مار در دشتے می‌خزید جلو می‌رفتیم . جایے نشستیم ؛ یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند . كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقے سرپران است . تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توے پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم:)) لحظاتے بعد عملیات شروع شد . روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبے افتاده ، معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌اے به پهلوے فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده» از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام^^😅 • 🕊 • 🏴 @Hamrahe_Shohada
😁 توی سنگر هرکس‌ مسئول‌ کاری‌ بود.😎 یکبار خمپاره‌ای‌ آمد و خورد کنار سنگر؛ به‌ خودمان‌ که‌ آمدیم؛ دیدیم‌ رسول‌ پای راستش‌ را‌ با چفیه‌ بسته‌ است.🥺 نمیتوانست‌ درست‌ راه‌ برود.🧑🏻‍🦯 از آن‌ به‌ بعد کارهای‌ رسول‌ را هم‌ بقیه‌ بچه‌ها‌ انجام‌ دادند...😇 کم‌کم‌ بچه‌ها‌ به‌ رسول‌ شک‌ کردند...🤨 یک‌ شب چفیه را از پای‌ راستش‌ بازکردند و بستند به‌ پای‌ چپش...🤫 صبح‌ بلند شد؛ راه‌ افتاد؛ پای‌ چپش‌ لنگید!🤭 سنگر از خنده‌ بچه‌ها رفت‌ روی‌ هوا...😂 تا میخورد زدنش‌ و‌ مجبورش‌ کردن‌ تا‌ یه‌ هفته کارای سنگر رو‌ انجام‌ بده...😬 خیلی‌ شوخ‌ بود؛ همیشه‌ به‌ بچه‌ها‌ روحیه‌ می‌داد؛ اصلا‌بدون‌ رسول‌ خوش‌ نمی‌گذشت.😌 @Hamrahe_Shohada
🌿•| وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن. یکی از مأموران پرسید: - پسر جان اسمت چیه؟ - عباس - اهل کجا هستی؟ - بندرعباس. - اسم پدرت چیه؟ - به او می گویند حاج عباس! گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید: - کجا اسیر شدی؟ - دشت عباس! افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگی! و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت: - نه به حضرت عباس😅 @Hamrahe_Shohada